مثل یک کابوس بود....
سخت و باور نکردنی... هولناک...سهمگین....یکباره همه جا تیره و تار شد....
گویی آسمان به زمین آمده بود...همه چیز از هم گسست...نالان و نا امیدم کرد...و تا حدی کفری و متنفر و مملو از احساس خشم... فقط مات مانده بودم و نگاهش می کردم و
دردلم اشک می ریختم
و اشک می ریختم...
دستم را نوازش کرد اما دیگر دست هایش را در دست هایم حتی احساس نمی کردم...دیگر به انتهای جاده رسیده بودم...
انگار سوت پایانی را زده بودند...اشک...اشک...اشک...
به خودم گفتم باید همه چیز را تمام کنم..... و به گمانم کردم...
و تو حتما بخوان.ح .ط
بسیار زیبا