ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

اشک...اشک...اشک...


مثل یک کابوس بود....

سخت و باور نکردنی... هولناک...سهمگین....یکباره همه جا تیره و تار شد....

گویی آسمان به زمین آمده بود...همه چیز از هم گسست...نالان و نا امیدم کرد...و تا حدی کفری و متنفر و مملو از احساس خشم... فقط مات مانده بودم و نگاهش می کردم و

دردلم اشک می ریختم

و اشک می ریختم...

دستم را نوازش کرد اما دیگر دست هایش را در دست هایم حتی احساس نمی کردم...دیگر به انتهای جاده رسیده بودم...

انگار سوت پایانی را زده بودند...اشک...اشک...اشک...

به خودم گفتم باید همه چیز را تمام کنم..... و به گمانم کردم...



و تو حتما بخوان.ح .ط


نظرات 1 + ارسال نظر
رونیا سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 00:26 http://kolbeyetanhaeam-roniya.blogsky.com

بسیار زیبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد