ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

آشفته به سوگ نشسته ایم

آنجا سری بر نیزه رفت و اینجا سالها ، دلها...

بگو ما کدامین تعبیر مرثیه هاییم که اینگونه درد ها را

آشفته به سوگ نشسته ایم ...

الهی ، در ضیافت حضورت، سخاوتمندانه تر از حاتم ،

جان به بذل میسپارم اگر از جام نگاهت قطره ایی

سهم کویر نگاهم باشد که من روییدن در قطره ایی

از حقیقت را دوست تر میدارم تا پوسیدن در دریایی از واقعیت ....

سکوت


سکوت خطرناک تر از “حرف هاى نیش دار” است
بدون شک کسى که “سکوت” میکند ،
روزى حرفایش را سرنوشت به شما خواهد گفت . . .

لرزش درخت

پرنده ای که روی شاخه درخت نشسته

از لرزش درخت نمی هراسد

چون ایمان پرنده به شاخه نیست

بلکه به خود است

تنهایی یک غار است در آدم

یک پاییز بوده است که من یقه ی کت خاکستری م را تا جلوی دهانم بسته ام و همه ی باران های این شهر را تنها قدم زدم ، 

یک پاییز بوده است که با صدای مرد توی هدفونم خوانده م ، باران برده ست مرا تا کافه ها و برگردانده ست خانه ، کتاب هایم خورده اند مرا ، چشم هایم 3 شماره نشست کرده اند ، یک پاییز بوده است ک تنهایی ش را هزار سال عاشقی نمیبرد ، 

یک آذری را نشسته ام روی صندلی کنار راننده ، و فقط زل ام به خیابان ها ، و سکوت دهانم را گس کرده ...

یک جایی از زندگی ام  نشسته ام لبه ی پنجره ی اتاقم و فکر کرده ام به آن پایین پخش شدن لابه لای برگ های زرد درخت گردو

یک پاییز بوده است ک زمستانی بعدش نیامده 

تنهایی بعد از تو غم انگیز تر شد

دست های تو سد شدند روی صورتم ، اشک هایم مرا غرق کرد . غم انگیز ترین شوق به آغوش تو بود. به گفتن عاشقانه ای ک وقت شنیدنش نبود. به حادثه ی تو. 

تنهایی بعد از تو معنای دیگری داشت ، درد توی گفتن این کلمات ماسید درد توی راه بین نگاه های دیگران به این دیوانه خشکید . از تو تا من راهی نبود  . ار تو تا من هیچ چیز دیگری نبود. 

دست های تو سد شدند بین ندیدن تنهایی م.

روزه سکوت


اسم دردم مهراب است ، مهراب کمالی ، موهای تیره،36ساله ، مرض خطرناکی ست 

اسم دردم منم ، که سالهاست یک گوشه کز کرده ست . رنگ پریده ، بی قواره ، تنها ... به اندازه ی یک قرن تنهاست ، توی لباس های گشاد فراموش شده ، درد من یک صورت رنگ پریده است که هر بار توی آینه نگاه نکرده ست 

آخ دردم از من است . یک روزی این اسم را این صورت را این صدا را داده اند به من ، یک روز که زن ها پشت دیوار ها پنهان شده بودند و مرد ها خودشان را سرگرم نشان داده بودند ، هیچ کس نخواسته بود من باشد ، هرکس یک جور شانه خالی کرده بود 

دردم زیاد است ، 22 ساله ست ، دردم لباس های مشکی می پوشد، توی خواب ناله میکند 

هیچ حرفی برای خودم ندارم ، رفته ام ک دور بشوم ، از کوه ها رفته ام بالا ، توی دور افتاده ترین جزیره ها ... دردم نمی رود 

جایی هست میان دستان تو که سرزمین من است


بغل میخاهم ، سخت مچاله ام . بغل میخاهم مثل پرنده ای ک هنوز نفهمیده مادرش بر نمی گردد. کاش یکی بیاید که نداند درد را . کاش یکی بیاید سرم را بگیرد زیر بالش . بیاید باور نکند که لانه را باد میبرد . من از این همه تنها دو دست میخاهم که سرم را بگیرد صورتم را بپوشاند . که وقتی با دنیا قهرم شد بروم توی خانه اش .  آخ دلم دیگر هیچ فصلی ، هیچ شهری، هیچ سفری ، هیچ غصه ای را نمیخاهد و تو را که زیاد تر از من زنده ای. تو را که عزیز دیگری داری . تو را که بیشتری ، تنها تر از نداشتنتم

کسی نیست ، کسی برای پرنده های غمگین نمرده ست، کسی نیست 

تپش قلب


تپش قلب که میآید جا میمانم از همه جا. کز میکنم. خاموش میشوم. از تپش قلب میترسم. دستم را بی حس میکند. جا میگذارد مرا در میان همه حسها...میمانم. گویی رها میشوم در خلائی که تنها صدای تپش های قلبم را تکرار میکند. یک خلا خاکستری. یا سیاه و سفید. حرفهایم را میخورد. خودم را میبلعد. تمامم میکند روزی این تپشهای بی هنگام.

بوی بهار به سرم زده!


اسفند رو از بچگی دوست داشتم. بوی عید میده، بوی بهار میده، بوی تازگی میده. و من هیچ خجالت نمی کشم که بگم هنوز همون اندازه بچگی هام عاشق عیدم و براش کلی ذوق دارم. دوست دارم همه چی نو باشه، همه چی تمیز باشه، حتی دلم. تازه از این خرافات هم خوشم میاد که موقع تحویل سال هرچی هرجوری باشه تو سال جدید همون جوری ادامه پیدا می کنه. اصلاً خوشم میاد از این عقیده، چون باعث میشه برا خوب شدن خیلی چیزا تلاش کنم که لحظه تحویل خوب و دلخواه باشه برام همه چی. تازه از اون دسته آدم ها هم هستم که علاقه شدیدی دارم موقع تحویل سال تو خونه خودم در کنار همسرم باشم. اصلاً هم خوشم نمیاد تعطیلات عید رو به کار فکر کنم و ذهنمو درگیر کنم. دوست دارم تو مدت عید همه چی خوب باشه خلاصه. این چیزا به نظر خیلی ها مسخره  میاد اما برای من جزو اصول ذهنیم هستند.

حالا امسال هم دم عیدی باید خیلی چیزا رو بتکونم، خیلی چیزارو دستکاری کنم که این شکلی وارد سال نو نشم. از حالا لیست گرفتم و هر روز هم به لیستم یه چیزایی اضافه میشه. خلاصه خیلی در تلاشم این روزا که توی روزای باقی مونده سال همه چی رو اون جور که دوست دارم تغییر بدم.

اصلاً من عاشق عیدی خریدنم، و صد البته عیدی گرفتن! سفره هفت سین رو می پرستم. با سبزه هاش سبز میشم. با سیبش بهشتی می شم و با ماهی هاش آزاد. با سمنوش شیرین می شم و با تخم مرغ هاش رنگی! خیلی حس خوبی دارم وقتی لباس نو می پوشم و با فرشید پای هفت سینمون منتظر لحظه تحویل میشیم، تا بدی هارو تحویل بدیم و یه عالمه خوبی تحویل بگیریم برای روزای باهم بودنمون.

شاید هنوز بچه ام، شاید هنوز بزرگ نشدم، شاید! ولی مطمئنم که من عاشق اسفندم، عاشق عیدم، عاشق بهارم! آره، من بهاری بهاریم!

پاره‌ای از هستی

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاهکن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشقبر دوش‌ کشید

ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ...

ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ،
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ
ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ..
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ … ﻣﺎﻟﺶ … شخصییتش
حتی ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺵ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗــــــﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ

بهار می رسد ...


بهار می رسد، حتی اگر ته جیب پدر، نوک جوراب من و شقیقه لایه اوزون، سوراخ باشد. عجیب که نوروز هیچ وقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود. کاش در این چند ساعت باقی مانده یکی پیدا شود، دوتا تقه بی منت به گلگیر ماشین پدر بزند که بدون رنگ در بیاید، یکی هم به پس کله من تا دیگر لباس های پلو خوریم را در مراسم متفرقه نپوشم. ولی چارقد مادر با آنکه نو نیست، آبرومند است و بوهای خوب می دهد مثل هر سال. آری سال نو در راه است و بهار چون شاخه نوری زلال از هزارتوی تاریکی سر می رسد و لبخندی بی بهانه بر لبهای من می نشاند که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد. زیرا باز یادم می آید، حتی آرزوی دریا در دل کسی که سهمش از دنیا فقط یک تنگ است باعث سنکوپ می شود. اما خدا با ما رفیق است و مثل هر سال سر سفره هفت سینمان می نشیند، به یا مقلب القلوب پدر گوش می کند و شاید هم مثل مادر خودش را تکان می دهد. ما دلمان به رفاقت خدا گرم است و روی معرفتش خیلی حساب کرده ایم.


الهی نامه ی شیمی...


*خدایا تک الکترونی هستم درمدارمعصیت،مراازترازمعصیت به ترازاصلی کمال بازگردان وبه هسته ی معرفت نزدیک کن...

*الهی مراثابت قدم کن تاهم چون cs(سزیم)کمترین میل رابه گرفتن الکترونگاتیوی گناه داشته باشم...

*الهی قلبم راحرم امن خودت کن تااوربیتال خالی قلبم به دست شیطان هواوهوس نیفتدومثل N(نیترو‍‍‍ژن)وo(اکسیژن)وF(فلوئور)وNe(نئون)همیشه غیربرانگیخته دربرابرمحرمات باشم...

*الهی کاش غم های دلم درزلال اشک هایم هم چون نیتراتها درآب حل شوند...

*خدایا عظمت رادرنگاه من درخواص شدتی ایمان افرادقرارده،نه درخواص مقداری آنها...

*وبالاخره...خدایا کاری کن درگرمای رازونیازباتو،سوختنی کامل داشته باشم......... "آمین"

دنیــای بیرون از شعرهـآیم


روزی هــزار بآر بایـــد برای دوستانم توضیح بدهم


که در دنیــای بیرون از شعرهـآیم

پای هیچ عشقی وسط نیست


بـاور که نمی کُننــد، جان تـو رآ قسم می خورم !

دلم برایت تنگ می‌شود ...

تمام رؤیاهای من، 


              خاطره‌های من،


               در زمانی همیشه از آن تو بوده‌اند حاشا نکن...!! 


   دلم برایت تنگ می‌شود حتی اگر خاطره‌ای از دلتنگی مثل اشک از من ندیده باشی..


                   حتی اگر هرگز به خانه بازنگردی و آن لحظة دیداری که می‌گفتی هرگز اتفاق نیافتد...

آشوب

آشوب ، همان حسی است که وقتی خنده بر لب های تو نباشد دارم

زندان همینجاست



زندان...

همیشه شکل زندان نیست

گاهی همین آسمان

همین چاردیواری

آدم های یخی مهربان!

بالشی که هر شب خیس اشک می شود تا خوابت ببرد

عشق ممنوعی که گلویت را می فشارد

ستاره های تقدیر که به تو نیشخند می زنند

همین جا زندان توست

طاقت بیاور...

دوست داشتن را فراموش نکن

اگر مرا دوست نمی‌داری
دوست نداشته باش من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدم‌ها را می‌کشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند
از تشنگی می‌خشکند
اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی
تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد

چشمانت

میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عُرف 

 

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو 

آمدم اما نبودی...!

آمدم خانه‌ات. تو اما نبودی...

 

تو نبودی. هیچ‌کس نبود و زخم‌هایت را با نقاشی‌های کودکانه‌ پوشانده بودند.

 

دل آدم می‌گیرد. لاله‌زار بغض کرده و بیمارستان امیراعلم شرمنده است.

 

این‌جا اگر پلاک نداشت، اگر در نداشت و اگر حتی دیوار نداشت، باز هم خانه‌ی تو بود. کسی تو را از یاد نمی‌برد. اگر یک روز از پرلاشز به خیابان سعدی بیایی، می‌بینی که همه تو را می‌شناسند. تو؛ با آن عینک ته‌استکانی و سبیل مختصر و مفید همیشه شناخته می‌شوی. هیچ‌وقت غریبه نیستی و خانه هم که نداشته باشی، آشناترین ساکن این خیابان هستی.

 

مولوی که گفته است:

 

در دل و جان خانه کردی عاقبت

هر دو را دیوانه کردی عاقبت