از صب که پا شدم از خواب ، دیدمش یه گوشه نشسته رفته تو خودش ، اولش خواستم بهش محل نزارم ، اما طاقت نیاوردم رفتم دستش رو گرفتم ، گفتم پاشو بیا امروز باهم بریم سر کار اتفاقا امروز باید چند تا شرکت تو جاهای مختلف شهر سر میزدم ، به خودم گفتم فرصت خوبی ه ، هم یه کم میگردونمش ، هم توی این شرکتها آدمهای مختلف رو می بینه براش خوبه ، شاید براش اتفاقی افتاد . راه افتادیم از این شرکت به اون شرکت ، کلی پیاده روی ، آژانس ، ... تنها کاری که می کرد با یه فاصله ازم وایمیستاد و زل می زد بهم ، توی چشاش اشک رو میدیدم اما به روی خودم نمی آوردم اگه بهش پا میدادم دیگه ول کنم نبود . برگشتیم شرکت خواست بشینه و اینجا رو خط خطی کنه نزاشتم ! به خاطر خودش بود حالش رو بدتر می کرد ، اما دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم که نشینه پای آهنگهام . هدفون رو گذاشت تو گوشش و عینک آفتابیش رو زد ، گهگاهی که نیگاش می کردم از زیر عینک اشکاش رو پاک می کرد ، کار که تموم شد به بهونه ی گرما و روزه سریع برگشتیم خونه می دونستم اگه به اون باشه خیابونا رو ول نمیکنه ... رسیدیم خونه رفت سراغ کتاب شعر و خودش رو باهاش سرگرم کرد ، بعد افطار دیگه طاقت نیاوردم ، بهش گفتم چته تو !؟ از صب تا حالا !؟ یه نیگا کرد بهم یعنی که تو نمیدونی ، گفتم چیکار کنم !؟ هان !؟ گفت بریم بیرون ، پارک ... گوشی و هدفون و آهنگاش رو گذاشت و رفتیم تو خیابون آروم آهنگا رو می خوند و گریه میکرد ، گذاشتم یه خورده خودش رو خالی کنه رفتیم رو یه صندلی خالی تو پارک نشستیم بهش گفتم ، مگه خودت نخواستی ؟ مگه اون موقع که احساست رو دیدی اینروزا رو احتمال نمیدادی ؟ زل زده بود به زمین ، اصن نمیدونستم حواسش به من هست یا نه ، ولی ادامه دادم ... گفتم مگه خودت ازش نخواسته بودی ، که ناراحت بود بگه ؟ گفتم مگه اون کار بدی کرده ؟ برگشت طرفم و خیلی محکم گفت : نه ، اگه کسی کاری کرده باشه خودمم . گفت تو که درد من رو میدونی ، نمی تونم ازش بی خبر باشم ، مهم این ه که نمی تونم کنارش باشم و کمکش کنم من نگران خودم نیستم ، نگران اونم ... ، گفت نمیشه عاشق کسی بود و بعدش نبود یا پسش گرفت ، گفت یا اولی دروغ ه یا دومی ... گفت و گفت و گفت ... لال شده بودم ، نمی دونستم چی بگم ، آروم سرش رو آورد پایین و گذاشت روی پاهام و شروع کرد به گریه . خیلی وقت بود اینجوری حساس شده بود ، به راحتی گریه اش می گرفت سیگارم رو روشن کردم و رفتم به مرور همه چی وقتی به خودم اومدم دیگه خیلی از شب گذشته بود ، بغلش کردم و آوردمش خونه ... پ.ن: نمی خوام این داستان تموم بشه ، تو رو خدا ...