من همینجایم
در حوالی بغض
که گل نمی کند
به باران چشمهات؛
کنار دلتنگی هات
که
می نگری از پنجره
به ابرهای تاریک.
همین جایم بانو
گذشته از لحظه نومیدی
پنهان در واژه ی آه
پشت همین اقاقی های خشکیده
که می خواند
به دلتنگی
از سفر
ازبه ناکجا
من همین درنگم
بر بال محزون نتی
که می شکافد
دلت را
وقتی می شنویش.
بر زخم بال گنجشکک اشی مشی
که جان می کند
زیر ساطور قصاب باشی
همینجایم بانو
من آن اشکم در نگاهت
به بیکرانه ی بی بازگشت
همینجایم
بی تو
اما
با توام
بانو جان!