بر پنجره چشم میدوزم
سرمه ای شب را ،در ابر ،نظاره میکنم
گاهی باید طغیانم را ...
هیجانِ زاده ی غم وشادی وگاه خشمم را
بمانند گروه اسبهای چاوش و وحشی
در حلقه ی گروهی این زیبای وحش
شاید آرام بگیرم ازپای کوبیدن های دل...
بر زمین سینه ای که ،آنقدر پا بران کوبیدند
که دیگر نیازی به آسفالت دوباره ندارد...
وگوشه های نیز... چنان ترک برداشته ی زندگیست
که دیگر قیرگونی دوباره نیز.. بر زلزله این دل وحشی
گاهی باید طغیان دل را گریست !
امانه ....گاه باید فریاددددددددددددد کشید
آری تنها راه همین است ...!!!
...و تقدیم تو باد
لبریز عشقم
عشقی به جا مانده
از طوفان سرخوردگی ها...