چشمهایت را باز کن
کافی ست کمی
به درون خودت بنگری
و فکر کنی
من باعث تنهایی تو نیستم
دیو خودخواهی و نفرت
این منم منم گفتن هایت
همه و همه
فرهاد پراکن است
منی که آمده بودم
تا کوهی را برایت جابجا کنم
منفور دل ِ خودخواهت شدم
زیرا که با زبان دلم سخن می گفتم
و تو با زبان ِ عقلت تفسیرش می کردی
رفتم
تا تنهایی را بیابم
و در کنارش زندگی کنم
فارغ از همه ی منیت ها ، غرورها و دو رنگی ها
شب شرابی خوردم و مستی مرا در بر گرفت / دوریت آمد به یادم هستی ام آتش گرفت . . .