در آفتاب ساده دیوار خانه ها
قلبم صدای خسته تنها شنیده است
روزی که خواب خوش سایه دلم
در سوز آفتاب، نگاهش بریده است
شاید که باز به خودم سخت گفته ام
آنکس که دیده اش به خدایم رسیده است
دیدار سایه ها که به دنبال خنده است
آری، چه زیبا به تماشا نشسته است
شبهای غصه ها به نگاهای خسته ای
اینک غبار تازه ای بر آن نشانده است
من باز خسته ام و صدایم گرفته است
از یادگار عزیزی که برایم نمانده است
دیگر وجود مرا تاراج می کند
آنکس که همچو من، از باد خسته است
دیگر سکوت ونگاه و غبار من
در آخرین صدای وجودم شکسته است