ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

این حال من بی توست!

این حال من بی توست...

بغض غزلی بی لب

افتاده ترین خورشید زیر سم اسب شب


این حال من بی توست

دلداده تر از فرهاد

شوریده تر از مجنون

حسرت به دلی در باد....


پیدا شو که می ترسم

از بستر بی قصه

پیدا شو نفس برده

می ترسه ازت غصه


بی وقفه ترین عاشق

موندم که توپیدا شی

بی تو همه چی تلخه

باید که توهم باشی....

خدا که گریست...!

خدا که گریست ،
من اشک بودم ...
از آسمان میچکیدم
که تو دستانم را گرفتی ،
محکم !
مرا در آغوش کشیدی
و با آتش محبتت گیراندی .
...
اینک اشک نیستم .
که از گرمای حضورت ،

تا ابد آتشم ...

دلم برایت تنگ می شود


دلم برایت تنگ می شود

 گرچه اینجا نیستی

 

هر جا می روم

یا هر کار می کنم


صورت تو را در خیال می بینم

و دلم برایت تنگ می شود

 

دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود

دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود

 

دلم برای چشم هایمان تنگ می شود که
 
پنهانی به هم دل می دادند

 

دلم برای نوازشت تنگ می شود

 دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ می شود

دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ می شود

 

دلتنگی برای تو را دوست ندارم

احساس سرد و تنهایی است

 

کاش می توانستم با تو باشم

همین حالا

 

تا گرمای عشق ما

 نوروز را گرم و زیبا کند

 

بدون تو نوروزی ندارم 

 

این بهار 

 

تنها خوشم به یاد نوروز های گذشته 

 به یاد آن نگاه های عاشقانه 

 

اما چون نمی توانم

 همین حالا با تو باشم 

 

 ناچارم به رویای زمانی که

 دوباره با هم خواهیم بود

 قانع باشم.

 

سر به هوا نیستــــم

امــــا

 

همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم

حال عجیبـــی ست


دیدن ِ همان آسمان که

 

شاید “تـــــو”

دقایقی پیش

 

به آن نگاه کـــرده ای…!!!

بی پروا


دیشب تـا صبــح دسـتانم بـه دنبــال دسـتـانت گریست
 
کـودکانـه تـو را بهـــانه میــــکرد...
 
دیـشب تـا خـــود صبح آغوشم برای آغوشت بغض کــــرد!
 
ساده بگویم دیشب دلم ...
 
دلم بی پروا... هوای بودنت را میــــکرد...!

عشق


قلم از عشق بلغزید و بزد بانگ صریر
اصطکاکیست که در حسرت معشوق بماند

وعده میکرد خلاف و دل و جانم به رحیل
حور عینی ست که بر سر در فردوس بماند

عیب بر عاشقیم میکند هر ساعت و وقت
تازه کیشی ست که در بستن زنار بماند

گرد راهش رمق چشم رقیب است ولی
سرمه دانیست که از دیده ی فرهاد بماند

از الف لام به میم است حضورش به سطور
سر عشقی ست که در باطن اشعار بماند

سوفی آنروز که در کوی حسین پای نهاد
باده از دست برفت و دل و دلدار بماند

مادر


برای مادرت یک کاری بکن
فردا نه
چند ساعت بعد هم نه...
چند ثانبه دیگه هم نه…
همین الان...
برای مادرت یک کاری بکن..
اگر زنده ست دستِشُ...
اگر به آسمان رفته …قبرشُ...
اگر پیشت نیست …یادشُ…
اگر قهری…چهرَشُ ….
ببوس…


بانوی آریایی،پیشاپیش،روزت مبارک

داستان


آسمان کوچکت را نمی بینم 


ابرها ایستاده اند و

جهان، به صدای تو گوش می دهد

چقدر باید، مرده باشی و

تا زنده بمانی ؟

آزمون و خطایی در پیش است 

همسفر کژتابی های باد و آینه !

همسفر


آسمان کوچکت را نمی بینم 


ابرها ایستاده اند و

جهان، به صدای تو گوش می دهد

چقدر باید، مرده باشی و

تا زنده بمانی ؟

آزمون و خطایی در پیش است 

همسفر کژتابی های باد و آینه !

عشق تو


مهم نیست پشت سر

یا رو به رویم چیست

همینکه تو در منی

برای همسایگی با آفتاب

و همزبانی ِ گنجشک ها

کافی ست

با تو می شود باغچه را فهمید

دست ها را پر از باران کرد

می شود نشست

پای خاطرات ماهُ پنجره

یا غیبت شمعدانی

پشت سر شب بوها

می توان دانست

گیلاس ها چرا همزادند

و سیب ها آری

از تیرۀ حوّایند

یادگار من از تو

کلبۀ کوچکی ست

در دامنه های سبز دلم

که تو را تمام سال

در آنجا می گذرانم

خیالت مثل جویباری بی تعجیل

از گل های وحشی

سرچشمه می گیرد

از فصل لانه سازی چکاوک ها

می گذرد

و راهش را

از میان قایم باشک پروانه ها

و سُک سُکِ قاصدک ها

می گشاید

و موّاج از ساق پای نیلوفرها

به مزرعۀ دلم می ریزد

تو مثل بهار

مرا پر از شکوفه می کنی

بی آنکه بیاید

عشق تو بر تنهائی من

بوسۀ خداحافظی می زند

و به رؤیائی شیرین

سلام می گوید

تقویم ها

همیشه اشتباه کرده اند

بعد از خزان من

فصل بهار توست !

مرد زمستانی


رو کرده به چشم تو این مرد زمستانی 

جایی مگرش بخشی زان کلبه نورانی

 

رو کرده که تا شاید با هرم تماشایت

نظاره سردش را در خویش بپیچانی

  

رو کرده به تو آری ای مامن ناچاری

تا جان دهی اش باری آنگونه که می دانی

 

شب شعر سیاهش را با خواب تو می خواند 

ای غلغله خورشید در چشم تو زندانی

  

من سردم و خاموشم من شهر فراموشم 

پا تا سرم آغوشم ای خواب چراغانی

  

تو آن دم موعودی آن فرصت دیگر بار

در من – من متروک آماده ویرانی-

 

معجونی از آدم.گل.آرامش و طوفانی 

تلفیقی از عصیان.عشق.تردیدی و ایمانی

 

آن "آن"  غزل آور آن جان پری پیکر

سر حلقه خاتونان بانوی غزالائی

  

حتی ز گل نرگس تنپوش نمی شاید 

بر شوکت بالایت جز جامه عریانی

 

ای هر چه پرنده هست با شوق نفسهایت 

در صحن دهان تو مشغول غزلخوانی

  

وی هر چه فرشته هست  با شرم تب آلودی 

دل داده به یکدیگر در چشم تو پنهانی

 

کی می رسد آن لحظه آن دم ، دم دور از من 

تا سر رسد آری آه این حسرت طولانی

 

مانا! به خدا سوگند جز با تو نمی ماند 

این ماهی افتاده در حوض پریشانی

بعد تو


هنوز بعد سالها براه تو نشسته ام
اگر چه سخت مضطرب اگر چه سخت خسته ام  

 

دوباره پیش پای تو جوانه می کند دلم
اگر چه مثل شاخه ای پریش و دل شکسته ام  

 

ببین که چشم گریه ام به کوچه خیره مانده است
ببین که بجز نگاه تو به هیچ کس دل نبسته ام  

 

بهار خنده می رسد اگر تو سر رسی ز راه
که خاک راه خانه را بدست گریه شسته ام  

 

اگر چه پیش مردمان به طعنه خو گرفته ام
اگر چه در حصارشان اسیر دست بسته ام  

 

هنوز هم غم تو را دلم بهانه می کند
بیا که هنوز هم براه تو نشسته ام

هفت سین


هر هفت سین عــید من امسال نام توست

یعنی سکوت خانه پر از ، ازدحام توست

 

همـراه با هــجوم بهـــــار از چهـار ســو

جانم پُر از طنین طربــــناک گــام توست

 

تنها نه من، که جمله ی اشیاء خانه مثل من

بـی تاب و بــی قرارِ جواب ســــلام توست

 

تا کبک مـــــــهربانش از این راه ، کی رسد

این دشت ، کشته مرده ی روز خرام توست

 

تن را به دست خواب و خماری نمی دهد

این مستِ جاودانه که مدیون جــام توست

 

بی شام و بی چراغ اگر مرده ، باز هم

چشم انتــــظار طلعت ماه تمام توست

 

سر می شود هر آینه ســارا  بدون تو

سالی که هفت سین بهارش به نام توست

به شوق آمدنت


به شوق آنکه دوباره به سویم رو بنمایی

گرفته دامن در را – دلم – که کی تو بیایی 

.

هزار سال پیاپی فدای لحظه سبزی

که با توام به سرآید خزان تلخ جدایی 

.

چه می شود گل سرخم به یک سلام صمیمی

بهارآمدنت را غزل غزل بسرایی 

.

نشسته حزن غریبی به روی صحن اتا قم

بدست قهقه ها یت مگر تواش بزدایی 

.

در این هزاره بی عشق در این سکوت غم اند ود

تو مثل چشمه شوقی تو مثل خواب خدایی 

..

تمام دغدغه ها را به دست باد سپارم

اگر به مژده بگوید از این مسیر می آیی 

.

و پلک پنجره را رو به آفتاب ببندم

دری اگر زنگاهت به روی من بگشایی

سی و سه روز


سی و سه روز می شود

                          عینکم شکسته

سی و سه روز می شود

                          خوب نمی بینم

                             و خوب کتاب نمی خوانم

                                         و چیزهای خوب را

                                                      خوب نمی بینم!

 

                  سی سه روز می شود

 

-آ قا سلام      که خرج ندارد

                            سری تکان بده لا اقل

سی و سه روز؟. . .نه مانا

   سی و سه سال هم

        چه فرق دارد

           عینک هم که باشد

                همیشه باید

                    چشمها یم را ببندم

                                         تا تو را ببینم

وقتی تو نباشی


ای با تو شبم روشن در ظلمت تنهایی

بودن همه با تو سخت سکرآور و رویایی

 

ای با تو زمستانها آذین شده با اطلس

وی باد خزان حتی سر سبز و تماشایی

 

تعبیر نگاه توست گلریسه ابریشم

معنا ز تو می گیرد گلواژه زیبایی

 

در دست تو فروردین مشغول گل افشانی

در چشم توآیینه سرگرم خود آرایی

 

باران زتو می پرسد هنگامه باریدن

گلها ز تو می گیرند فرمان شکوفایی

 

ازخانه برون آ باز تا ماه بپوشانی

عطری بفشان در شب زان چتر چلیپا یی

 

وقتی تو نباشی آه روزان همه تکراری

وقتی تو نباشی وای شبها همه یلدایی

 

سهمم زنبود نت چیست ای دلهره د یرین

جز لحظه شماری ها جز زجر شکیبایی

 

فالی زده ام امشب بی تابی  " حافظ" را

(( دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی))

عشق قدیمی


همیشه با توام اما همیشه دور ترینم

طلسم پیله غربت اسیر دوزخ کینم

 

سری سپرده به عشقی محال و بیهده  دارم

تو مثل ماهی و من مثل التماس زمینم

 

اسیر دوزخم آری مگر تو با گل رویت

ز را ه مهر رسانی بدان بهشت برینم

 

مرا به خواب و خیا لی چه احتیاج اگر که

توئی شبیه گذشته نشسته رو به یقینم

 

چه می شود که دمی را کنار چشم تو باشم

وزان بهار شکوفا کمی نگاه بچینم

 

شبیه شاخه تردی پرازهراس زوالم

اگر تو را – همه باران – دگر به چشم نبینم


گذشت فرصت و اما نشد که من  من تنها
برای خواندن شعری به پیش روت نشینم

چراهمیشه تورا آه تو ای نیاز مسلم
فقط ز وهم بخواهم فقط به خواب ببینم

به خاطرات تو سوگند امید تازه ندارم
به جز تو عشق قدیمی به جز تو....

شاعر


جهان

غصه ی ما را نمی خورد

دل هیچ کوچه ای

              به یاد ما تنگ نمی شود

هیچ مغازه ای

              به خاطر خانه نشینی ما 

                        بسته نمی شود

و همه ی مردم

         رأس ساعت قرار همیشگی

                        دنبال دلخوشی های شان  می روند

امّا من

        به خاطر تو از کار می افتم

                         سراغی از کوچه نمی گیرم

                          به هیچ مغازه ای نمی روم

و رأس ساعت هیچ قراری

               لباس نو نمی پوشم ، عطر نمی زنم 

                   و کلی مقابل آیینه نمی ایستم

                  تا خانه نشین رؤیا های تو شوم

                           تا ثابت کنم                                      

شاعران دروغ نمی گویند

بگذار

         یکبار هم که شده

         کسی از خودش مایه بگذارد

من اگر تباه تو شوم،                      

                        شاعرت بوده ام...

روا نبود...!


روا نبود تو را اینچنین زوال کند

اسیر پنجه یک مرد لا ابال کند

 

روا نبود که با سنگ کینه توزیهایش

تو را – پرنده کوچک – شکسته بال کند

 

روا نبود که آن بی خیال بی مقدار

حقوق عشق تو را زود پایمال کند

 

دریغ آتش سوزان عشق پاکت را

به باد سرد طمعکاری اش زغال کند

 

چگونه می شود آن نورسیده بی شوق

به روی سرو سهی قامت تو حال کند!

 

چگونه سر به بمستان سینه گرمت

نهاده صید سبدهای پرتقال کند


چگونه آه چگونه به تلخ جانی خود

زلال روح تو را غرق در ملال کند

 

خلاصه عرض کنم حیف شد بجان تو حیف!

امید عشق تو را اینچنین محال کند

چند قدم اونورتر


کلاغ جان …

قصه من به سر رسید …


سوار شو …

          تو را هم تا خانه‌ات می رسانم


تو که نیستی


تو سرزمینی نیستی که تصاحبت کنم

          قله ای نیستی که فتح شوی

         خانه ای نیستی

                که سندت مال من شود

اگر نگذارند باشی

              پیر شدن به پای خیالت که کاری ندارد

فرقش این است

    کمتر مزاحم اوقات خدا می شوم

    کمتر استخاره می کنم

    اصلاً فال حافظ می خواهم چکار ؟

نه سر به سر دیوارها می گذارم

                        نه دل به جاده ها می سپارم

نه نمازم قضا می شود

                      نه دم به دقیقه

                           خواب از سر خودکارم می پرد

          این همه امام زاده هم از دستم راحت می شوند

کار و کاسبی به چه دردم می خورد

 دیگر اتاق فرمان تذکر نمی دهد :

   آقا ! گوینده رادیو هستی مثلاً

          مردم  گناهی  ندارند

                      که تو مثل مرده ها حرف می زنی

          حواست کجاست ؟ ”  

وسط خیابان جام جم

            خانم جوانی بوق نمی زند که :

                “ اینجا تهرونه نه دهات حضرتعالی”

من

  همین اتاق ساکت کوچک می نشینم

                         یک لامپ صد وات هم کافی ست

                       که عکس تو را ببینم

                بیش از این مگر از خدا چه می خواهم ؟

 

                     [] []

حالا فرض کن که باشی

                 فرض کن

                      تیر دعایی کارگر شد و تو آمدی

نه همسایه ها چپ چپ نگاهم می کنند

                   مادر آش نذری درست می کند

همه فکر می کنند

                و سامان گرفته ام

خیال شان تخت می شود

                که من خودم را نمی کشم

       بعد می روند خانه هایشان

                     و خدا را شکر می کنند

                      [] []

چه فرق می کند ؟

       خوشبختی مگر همین نیست

                    که من برای تو گریه کنم

                             شعر بگویم ، ترانه بخوانم

                                    سردرد بگیرم

خوشبختی

        مگر همین ساعات مثل هم نیست 

که من منتظر نامه ای هستم

                      که تو پست نمی کنی !

منتظر تماسی

             که نمی گیری !

خوشبختی

        مگر فکر کردن به چیزهای خوب نیست

    باغ ملی”  ،“ ارامنه ”

 “  نامه”   ،“ عطر”  ،“ شجریان ”

 “  فروغ  ” ،  “ چای” ، “ رادیو ”

فکر کردن به اینکه

                 تو عروس آینه ها شده ای

 

به اینکه

          50 سال دیگر

من نیستم و تو

           خوشحالی که :

 “دیدید دروغ نمی گفت ”

 بگذریم

      سعی نکن قانعم کنی

                       همین خوب است