چگونه خیال در خیال نپیچم
وقتی گیسوان تو را به خواب میبینم
و می توان گم نشد
در دریای نا تمام
وقتی پلکهایت
رو به افق باز می شوند
ای اشارت سبز!
با رسید نت
همه آرزوهام می ریزند
و من خوشحال می میرم
به شـــــــوق آن کـــه به ســویم دوباره رو بنـــــــمایی
گرفــته دامـــــن در را - دلم - که کی تــو بیـــایی
هــــزار سـال پیاپی فــــــدای ساعت ســــــبزی
کـه با توام به سر آید خــــــزان تلـــخ جــــدایی
چه می شــود گل سرخـم به یک ســـلام صمیمی
بهـــــــار آمــــدنت را غــزل غــزل بســــرایی
نشـــسته حزن غریبـــی به روی صـــــحن اتاقم
به دســت قهــــقه هــایـت، مــگر تــواش بزٌدایی
در این هزاره ی بی عشق، در این سکوت غم اندود
تو مـثل چشــمه ی شـوقی، تو مـثل خــواب خـدایی
تمــــــــام دغــــدغــه ها را به دست باد ســــپارم
اگـــــر به مـــژده بگـــوید از این مســیر می آیی
و پلـــــک پنــــــــجره را رو به آفـــــــتاب ببـندم
دری اگـــــر زنـــــگاهت به روی من بـــــگشایی
همه ندانند
من می دانم
همیشه دلیلی برای شادمانه زیستن هست
آنگونه که همیشه
بهانه ای برای گریستن هست
دوباره ، سه باره ، هزارباره
عکس قدیمی ات را نگاه می کنم
نام تو را و نامه های تو را
که جز تعارف معمولی
برای آرامش من نبوده اند
مرور می کنم
مرور می کنم
به روزگار گذشته
که با شرم تو و اشتیاق من
در قرار و سلامی تازه ، سر می شد
می اندیشم
اصلاً هزار دلیل دیگر هست
که من شادمانه
به موهبت آمدنت دل خوش کنم
حتی یک دلیل ساده نا نوشته
می تواند
بازار کسالت مرا کساد کند
[]
گیرم دورتر از این باشی
که دستم به دامن بوسه هایت نرسد
گیرم ، ساکت تر از همیشه
دقایق شب و روز را
به هم بدوزم
بسوزم
گیرم هزار سال تمام
منتظر بمانم
یعنی این ها
دلایل روشن شادمانی ما نیستند
یعنی خیال آمدنت
بهتر از فراموشی قرار آیینه ها نیست
یعنی ، نیامدنت حتی
به آمدن آدمیان دیگر نمی ارزد ؟!
که من
در اکنون بی آوازم هم
غرق خوشبختی نباشم
کنار تو
هر ثانیه پرنده ای است !
که سرشار عشق و آشتی
پرواز می کند
می دانی آنهمه سال که نبودی
چقدر پرنده ی ناتمام
در صحن این اتاق
مرده است ؟
ژولیده
بی حوصله
بی اعتنا به خواب
بی حرفی از ترانه و
بی میل نان و آب !
این
گفتگوی هر شب آیینه و من است
ای بهار،
ای رفیق سالهای دور
ای عزیز خانه های سوت و کور
باز، آمدی؟
خبر، چه داری از خدا؟؟
از بسیط آنهمه بساط روبرا؟
بیا...بیا...
عزیز روزهای دید و بازدید
امید شاخه های پیر و نا امید
بیا که چند روز هم شده
از طلوع باغهای روشنت
ز یادمان رود
غروب تلخ آنهمه سهی صنوبر به خاک رفته را...
بیا خوش آمدی
بهار بی سرود داغدیده ها...
بیـــا،
خــوش آمــدی
[]
گفتم بترس از غم آینده ای که من
جایی در آن زمانه ندارم کنار تـو
حالا رسیده نوبت آن روزهــــــای تلخ
“نفرین به روزگار من و روزگار تو”
[]
امکان ندارد از تو جدایی کنم نترس !
این را تو گفتی و به خـــدا باورم نشد
اما نخــواستم که به رویت بیاورم
یعنی نشد به جان تو و مادرم نشد
[]
فرصت نشد درست بگویم که شهر ما
محــــروم مانده و پدرت پا نمی دهد !
هرچند هم بگویم و خــــواهش کنم از او
راضی نمی شود ، نه ، شما را نمی دهد
[]
فرصت نشد چگونه بگویم چگونه آه
ما بی جهت به پای خدا می گذاشتیم
هی خـــواستم بگویم و اما نشد که ما
بی خود قرار روز عروسی گذاشتیم
[]
عــیبی ندارد اینـــکه فقـــط مــــا نبوده ایم
هر چه دلت بخواهد از این دست رفته اند
من ، عاشـــق تو هستم و تو همـــچنان بمـــــان
من گریه می کنم تو ولی… ها… بگو… بخند
وتقدیم تو باد...
بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا
ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا
وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا
عمری میان زلف تو گم بوده ام ندانستی
هنوز وعده به تیر و سنان می کنی مرا
بگشا دو چشم خفته بر این روزگار من
بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا
تایید چشم و تکذیب لبت جان من فسرد
انگشت نمای هر دو جهان می کنی مرا
مگذار ساده ی تنها در این پریشانی
بازآ که با سکوت خود فوران می کنی مرا
من از چشمان تو خواندم :
که باید کوله بر بندم
دگر جای من اینجا نیست
در این تفتیده ی بی باد و بی باران
در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان
من از لب های تو خواندم
که مانم تا ابد تشنه
چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه
چو اُشتر در میان دشت افتاده
نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد
من از ابروی تو خواندم
که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام
در این سودای فرتوت پر از ایهام
در این غربت نشینی های بی انجام
در این گمگشته های سرد بی اقدام
من از گیسوی تو خواندم
که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست
و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست
و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست
در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست
بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم
کویر است عمق چشمانت
فقیر است قلب عریانت
نمی بینم سرودی از دو چشمانت
خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را
غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت
درون خویش می پیچم
به عمق سینه درویش می میرم
ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم
درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی
کنون بگذار خالی باشد این پندار
و من در این همه عریانی شب های بی پایان
کنار ماسه های گرم صحرا
می روم تا از خودم غافل شوم
و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم
تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند
دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین
افسانه هایت را نمی گویم
خدایا
خدایا
خدیا
باز هم چشمانم را ببندم ؟
باز هم خودم را گم کنم؟
اما در کدام کوچه؟
آنقدر در این رابطه خودم را در کوچه علی چپ گم کرده ام
که دیگر آنجا را مثل کف دستم میشناسم
چشمم را باید روی چه چیز ببندم؟
مگرشوخی است؟
فراموش کنم؟چه چیزی را؟
آن همه علاقه را...احساسش را
مگر میشود؟
هر دروغش را باور کنم
*دوستت ندارم هایش *را محال است باور کنم
محال....
گیرم که پاک کردم نوشته هایش را از روی کاغذ
با دلم چه کنم؟
با حکاکی هایش روی آن
پاک شدنی نیست
دوستم داشت دوستم دارد
عمیق و زیاد
اما چرا اخرش را اینطور تمام کرد ؟
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نمی فهمم
چه فداکاری مسخره و مزخرفی
چه فداکاری است که چند روز است زندگی را از من گرفته است؟
فداکاری هم راه و روش دارد
دلم راشکاند
د....لم..... را ....ش.... کاند...
که در ازای آن
چه چیز داشته باشم؟
خدایا ....
با تمام ناراحتی هایم
با تمام خشمم از نامردی هایش
از رفیق نیمه راه بودنش
از بی معرفتی هایش که میگویند بامعرفتی بود!!!!!!!!!!
اما.....
چقدر دلم برایش تنگ میشود
چقدر......
چه مقوله مزخرفی میشود این عادت وقتی از او دوری....
خراب کرد
تمام پل های پشت سرم و پشت سرش را
اما چه قدر من امیدوارم
دل خوش کردم
شاید روزی شنا کرد به سویم
یا با قایق امد.............
خدایااااااااااااااااا
حالم خراب است
خرابه خرابه خراب.
دمه عید است و همه خانه تکانی میکنند
اما تو هیچ امیدی به خانه تکانی دل من نداشته باش
هیچ امیدی نداشته باش
نه
تو گردو غبار دلم که نیستی
محال است
تو را از دلم
نمیتکانم
به قوت خود باقی خواهی ماند .
اما خب
بعضی چیزها را میتکانم
گرد خاطرات تلخمان را
آری آنها دیگر در خانه دلم جایی ندارند
اما
تمام لحظه های شیرینش قاب خواهم کرد.
چقدر هوای فاصله ات سرد است
آنقدر که بهار را حس نمیکنم.
اما شک دارم
با آنکه گفتی در دلت می مانم
اما شک دارم
شاید آنقدر ریز شده باشم برایت
که در گرد و غبار زدایی قلبت
من را هم بیرون بریزی.
ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان
به کجا شما روانید
گرگ دنبال شما کرده مگر
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز حس جوانی دارم
در دل امید امانی دارم
بگذارید که چشمم به افق خیره شود
تا که زیبایی وی را بچشم
بگذارید تا شبنم برگی تنها
خلوت تنهایی من را سیراب کند
از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان
با که در حال ستیزید و فرار
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز بستر گرمم پر از احساس است
ای شما ای همه دار و ندار من و دل
ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل
بگذارید که بگویم رازی
جان من با نفس تند شما آمیخته
شیشه عمر من از دست شما می افتد
نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند
اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند
پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم
بگذارید نفس تازه کنم
مادرم گفت بجنبید که این بی احساس منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید
آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست
خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز
ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر
گفت رحم و شفقت نیست در او
خالی از هر احساس بار او احساس است
دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است
قلبت روانه کرده و از من گذشته ای
عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای
شمعم به پای تو سوزم تمام عمر
سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای
پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین
عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای
گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم
زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای
هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام
تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای
فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم
خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای
گفتم ز بی وفایی این روزگار پست
شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای
تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر
دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای
من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته ام
گویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای
یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد
آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای
ماهی افتاده ز آب و نفسش دشوار است
راهی قصه و رویا شده ام ره ز کجاست
از که پرسیده توانم که زمان غدّار است
سنگ و لاخ است اگر در گذر سخت وصالخوش بود چون به هوای رخ آن عیّار است
قصه و غصه ی دیدار رخ یار ز شبنم پرسیدکو همان شاهد تنهاست که شب بیدار است
گر بماند اثر پای تو بر خاک به اصرار زمان
خواهمش جست که امید دل بیمار است
لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش
کن دعایی که خدا در همه دم غفّار است
یارب از سادگی ما گذر و حسرت دیدار بگیر
گرچه ره سخت نمودست و زمان بر دار است
مقصد عمر همان یک نفس لعل لب است
ورنه باقی همه حسرت به دل خمّار است
یارب ز می و مکتب و میخانه چه حاصل
عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل
چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم
شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل
با دست دعا چشم به افسانه سپردیم
یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل
من آیینه سیرت خویشم به که گویم
صورت اگرم هست به دلداده چه حاصل
افتاده به دام خودم از غیر چه نالم
لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل
محکوم کند زلف تو چشم دگران را
از خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل
من منتظر بارانم
که خیس کند شب رویایی احساس مرا
و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی
و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی
تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم
و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد
من منتظر بارانم
که خیس کند راه رسیدن از من به تو را
و بهانه ای شود برای دستان گرم تو
تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم
جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو
من منتظر بارانم
که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم
گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم
و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی
ببار بر لحظه های تکراری جامانده من
تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم
و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد
یکمی حرف دارم واسه تویی
که پاتو گذاشتی رو دم ماره
ماهم میرقصیم واسشون با فلوت عربا
گرفتم فاز باهاش و حواسمم جمه
منم غمم نیس حاجی
حالتو بکن با یه پیک راکی
راضیم از روزام خدامم دارم اونم نیس مخالفم
اونو نمی بینیش اما دارمش تو شبم
تو گوشم میگه برو هستم باهات
پا پس نکش میگه بهم دست مریزاد
بردی همرو از رو همینه نکن دست از پا خطا
ببین رفیق زندگی یه خطه
مجبوری بری از شروع تا تهش
خسته شی نیس یه تاکسی
با من باشی زندگی حله
من اینی که هستمو دوست دارم
کشتم هرچی نفرت و تو قبلم
پشتمم همه دارن حرفو نیسم تو باغم
آره مشتی دمت گرم همین
یکم با ما باشی نیس غمی
ما رو کشتی ولی باز خوبی
از منم نترس و یه پیک بریز راکی
می خوام مس کنم بشم خاکی
بگم این ماره که پات گیر کرده روش
نیش داره بسه دورتو توهم شدی باند پیچی
حالا باز تو بزن فلوتو بیار بیرون مارو
منم اینجا مهم نیس برم میگیرم دم از کارو
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!
خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
... و تقدیم تو باد
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینهی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشهای زان خرمن زیباییام
تا نبودی در کنارم... زندگی زیبا نبود