ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

متنی از برتولت برشت


برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام.

متنی از کافکا


من پیوسته از تو گریخته ام و به اتاقم،کتابهایم،دوستان دیوانه ام و افکار مالیخولیائیم پناه برده ام.قبول دارم که کله شق بودم.اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی

اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری،دوم آنکه من مقصرم و سوم با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی!

فرانتس کافکا

تو همه بود و نبودی



بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم
تو چه  سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم



... و تقدیم تو باد

سردرگمی

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، 

 

 ولی از همه  سخت تر اینه که ندونی باید
 

صبر کنی یا فراموش !






... و تقدیم تو باد

محبت

گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه  میپاشم ...
من  میگریستم به  اینکه  حتی  اوهم  محبت مرا  از سادگی  ام
میپندارد ...

زندگی

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر…

ستاره(حسین پناهی)

همه ی دریاها از آنِ تو؛

 یک کوزه آب از آنِ من!

 

همه ی کوه ها از آنِ تو؛

 یک صخره از آنِ من!

 

همه ی جنگل ها از آنِ تو؛

 یک گلدان از آنِ من!

 

راضی نمی شوی اگر....

 جهان و هرچه در اوست از آنِ تو؛

 تنها یک ستاره از آنِ من!

 

روا مدار که بمیرمُ ندانم به کدام آیینم!!

 

حسین پناهی

مثل شاخه ای...

سال‌هاست رفته‌ای و من
هنوز به خودم می‌لرزم
درست مثلِ شاخه‌ای که چند لحظه قبل
پرنده‌اش پریده باشد!




رضا کاظمی

اخبار یک روز معمولی در ایران

آتش گرفتن یک کلاس مدرسه دخترانه در روستای پیرانشهر

مستند توقیف شده ی " این فیلم نیست" جعفر پناهی نامزد جایزه اسکار شد
اجرای هر گونه کنسرت در مشهد ممنوع شد
زلزله ای به شدت ۵/۶ درجه در مقیاس ریشتر بیرجند و قائن را لرزاند
و...


دروغ سیزده...!

گفت "دوستت دارم"


در تقویم او،


آن روز،


سیزدهمین روز ماه بود...




... و تقدیم تو باد


خیال تو...


خیال تو که به سرم میزند،

نه دیواری می ماند،

نه سقفی...

ابرهای آسمان،

لحاف تن ِ خسته ام می شوند...





... و تقدیم تو باد


آخرین حرف


اصلا تو خیال کن


             من هنوز زنده ام


                 بیا وهرچه نگفته ای را 


                              بگو

حالم خوب است

از حالم پرسیده بودی

ولی من خیالاتی ، از آینده ی با تو گفتم

که خوبم!




و تقدیم تو باد

صداقت

تا حرف از صداقت شد







................









صدا قطع شد!!!!!!!!!!!




و می دانم که می دانی!





... بسپار

مرا به ذهنت

      نه.......به دلت بسپار...


          من از گم شدن در جاهای شلوغ میترسم!!!




... و تقدیم تو باد

خطا...

داور خطا گرفته
و من

با حسرت به گلی

که در دست های تو کاشته ام
                                 می نگرم



... و تقدیم تو باد

آغوشت..!

مسکن بود

مسکن بود

من آواره ،

من پر درد را ،

آغوشت...



و تقدیم تو باد...


این روزها

این روزها خورشید

گرم نمی کند

لامپ کم مصرفی است

که فقط شب  را خراب می کند!


شتاب مکن

شتاب مکن
 که ابر بر خانه ات ببارد
 و عشق
 در تکه ای نان گم شود
 هرگز نتوان
 آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
 سقوط می کند
 و هنگام که از زمین برخیزد
 کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
 آدمی را توانایی
 عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

در کوچه دل

درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره


درجستجوی مسافری غریب


که در خاطره ها جا مانده


سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم


نسیمی گفت:


که در دیروز آرمیده است


اگر نشانی از او می خواهی


فردا در غروب خورشید


بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن


شاید که بیدار شود ، شاید . . .