جنس حرفام یه جوری شده . نمیدونم چمه ..
دارم به چی فکر میکنم و چرا اینقدر دوست دارم از همه چیز و همه آدم ها دور بشم .
واقعا حال بدی دارم . سفر هم رفتم و میرم .. به امید این که بهتر بشم ..
اما انگار فایده نداره . و دوستام بهم محبت میکنن . اما یه درد مسخره تو روحم هست که داره حالم رو دگرگون میکنه . یه حس تهوع مسخره ..
میذارم باز هم زمان بگذره .. اما چه سود ..
تو لحظه های بدی که هیچ تعریفی نداره گیر افتادم .
شاید یه جور بلا تکلیفی ..
از ندونستن حرکت بعدیم باشه .
نمیدونم .
و تقدیم تو باد