سالهایی دور بوده است که من توی تن یک پرنده عاشق شدم
با ریشه های یک درخت نفس کشیدم که از عشق یک پرنده ی مهاجر بیمار است
و با پرنده از کوچ برگشتم
با درخت لانه نبودم دیگر
با درخت هیزم های خانه ی زنی شده ام
که در قلبش یک پرنده دارد
باید به من برگردم
شبیه مردی که رفته ست تا قرص های فراموشیش را پیدا کند