ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بی تو...


پشت در مرگ پا به پا می کرد

جاده از فاجعه خبر می داد

عصر یک چند شنبه غمگین

اتفاق از تو ناگهان افتاد

 

عصر یک چند شنبه غمگین

پای مردی به ماجرا وا شد

پا به پایش قدم زدی رفتی

بی تو من تا همیشه تنها شد

 

بی تو شب تا همیشه اش شب ماند

چادری شد که بر سرم افتاد

عشق مثل پرنده ای زخمی

روی دستم تلف شد و جان داد

 

هر چه از من پس از تو باقی ماند

غرق در خلسه و توهم شد

دست و پا زد میان مرگ و مرگ

ناگهان پشت ناگهان گم شد

 

خسته از این همه شب و کابوس

مرده ای نیمه شب به راه افتاد

زل زدم رو به آسمان آنقدر

تا که چشمم به چشم ماه افتاد

 

در دل شب صدای من پیچید

این منم ماه من، پلنگی که...

پیش چشمت به خاک و خون غلطید

تو ولی مثل تکه سنگی که...

 

ناگهان دست تیره ابری

بی صدا از شبم تو را دزدید

خنده را روی صورتم تف کرد

شعرها را به دفترم پاشید

 

خنده در خنده از دلت رفتم

گریه در گریه در دلم ماندی

خانه ات پر شد از گل و بوسه

شعر های مرا که سوزاندی

 

بوسه روی لبت نشست و گل

پخش شد روی نقشه ی قالی

ناگهان توی آیینه دیدم

یک مترسک شدم پر از خالی

 

در تنم یک صلیب چوبی بود

روی هر شانه ام کلاغی که.....

چشمهایم به ناکجا خیره

خالی از شور و اشتیاقی که...

 

پا به پای پیاده رو می رفت

مثل هر دفعه با سری پایین

از کنارم قدم زنان رد شد

سایه ی یک مترسک غمگین

****

-مرد رویایی ات قوی باشم

خواستم شاعرت شوم رفتی

تا بدون تو منزوی باشم


ساده از ماجرای من رفتی

خم به ابروی خود نیاوردی

گریه کردم که منتظر هستم

خنده ات گفت بر نمیگردی*

 

بی خیال تمام آدمها

بغض خود را گرفته ام در مشت

منتظر باش بشنوی یک روز

شاعری بی (نفس) خودش را کشت

****

خواستم توی باورت مثل-

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد