قول
بازهم
دفترچه فریبم داد...
زمانه رادیدی
عزیزمن
قول داده بودم
نویدی دور
هرگزدست تهی به خانه
بازنخواهم گشت
ولیکن امروزهم باید دستم
پرباشد ازبوی ماهی وسبزی وپرتقال
صبح بود گفتم دهانم
انگارمزه ی چیزی می دهد
نان وپنیروپونه
وگفتی ام
عشق ...
همه باعشق
ولو
بی سفره قلمکار
دم در
یادم آمد
_ یک چیز مرد،ناشتایی توهنوز
یاللعجب ...
این بود
که اندیشیدم
عجیب گرسنه ام
فقط یک اشکال درکاربود
دفترچه ی قسط فریبم داد...
نان راخط بزن
پنیرراولش
پونه بماند ولی
پونه وچی ؟
همسرم گفت :
_...عشق
امروزکمی پونه گرفتم
عهدم یادم هست
هنوزمی شود گفت
دستم پراست وسینه ام
_ نمی آیی دررابگشایی
زییییییییییییینگگ
دستم روی زنگ در
باسوت بلبلی اش
ماند
زیییییییییییییینگگ
تابه یادم آید
سوت بلبل ...عشق ...پونه
نمی آیی دررابگشایی
که دست اززنگ بردارم
ولی آه ،
وای ،هیهات
دفترچه ام جامانده است
ای زن
دفترچه ام ...
یادت هست
برگردم ؟
هان
ب...ر...گ...ر...د...م