ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

مکررات

حرفی برای گفتن باقی نمانده ای دل 

 در زمهریر زندان زنجیر گشته انسان!  

ناقوس مرگ برکش در نیمه های امشب 

 سیمای عدل و احسان در خون گشته غلتان!  

فریاد واحسینا پیچیده در دو عالم  

مستان به صف نشستند گردن برهنه یاران! 

 دیریست خون چکیده از فرق پیر دل ها  

یارب شفا بفرما خون گشت قطره باران!  

تصویر مرغ مستم بر آتش دل تو 

 گه یک نظر بفرما گاهی دوقطره باران! 

 یک شب فروغ جانت صید رمیده ام کرد 

 بندت به گردنم باد ای کوکب خرابان!  

ویرانه گشته این دل در زیر سایه سارت  

آباد کن خرابات ای یوسفم به کنعان!  

مشقم چو گشته امشب شعر عصای موسی  

تفسیر کن بفرما این راز بر اسیران!!

داستان۵

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است . سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم ، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود . سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم . سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی ، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ، بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند . پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده . و بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است ...

خداوندا

شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. .. نرمش کن. بدو. کم غذا بخور. زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن. هر چند وقت یک بار نقاشی بکش. در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن. سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن. بستنی قیفی بخور. به کوچکتر ها سلام کن. شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس. زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش. به دوست های قدیمیت تلفن بزن. شنا کن. هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن. خواب ببین. چای بخور و برای دیگران چای دم کن. جوراب های رنگی بپوش. مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس. به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن. دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن. به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن. قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین. از خواب های بد بپر و آب بخور. به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور. کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده. خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس بخند. چشم هات رو روی هم بگذار. شیرینی بخر. با بچه ها توپ بازی کن. برای خودت برنامه بریز. قبل از خواب موهات رو شانه کن. به سر خودت دستی بکش. خودت رو دوست داشته باش. برای خودت دعا کن! برای خودت دعا کن که آرام باشی. وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی. تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد. برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛ آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد. برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری. برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی. برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛ چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است. ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی. برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است. خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیر است. برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی. چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است. هیچ وقت خودت را به مردن نزن! برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد! برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی. باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد. بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت. تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند. برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند. برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد. هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند. دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!! اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و به آسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛ آن وقت صدایش کن؛ به نام صدایش کن؛ او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟! تو صریح و ساده و رک بگو. هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند. شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و ... عشق... بدهد. آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد

زنده بمون

شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. .. نرمش کن. بدو. کم غذا بخور. زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن. هر چند وقت یک بار نقاشی بکش. در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن. سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن. بستنی قیفی بخور. به کوچکتر ها سلام کن. شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس. زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش. به دوست های قدیمیت تلفن بزن. شنا کن. هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن. خواب ببین. چای بخور و برای دیگران چای دم کن. جوراب های رنگی بپوش. مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس. به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن. دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن. به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن. قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین. از خواب های بد بپر و آب بخور. به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور. کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده. خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس بخند. چشم هات رو روی هم بگذار. شیرینی بخر. با بچه ها توپ بازی کن. برای خودت برنامه بریز. قبل از خواب موهات رو شانه کن. به سر خودت دستی بکش. خودت رو دوست داشته باش. برای خودت دعا کن! برای خودت دعا کن که آرام باشی. وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی. تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد. برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛ آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد. برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری. برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی. برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛ چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است. ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی. برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است. خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیر است. برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی. چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است. هیچ وقت خودت را به مردن نزن! برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد! برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی. باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد. بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت. تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند. برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند. برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد. هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند. دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!! اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و به آسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛ آن وقت صدایش کن؛ به نام صدایش کن؛ او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟! تو صریح و ساده و رک بگو. هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند. شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و ... عشق... بدهد. آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد

می فروشد حس!

می فــروشد حس خود را

شاعـری در زیر باران

قـیمتش یک سکــه غـیرت

مفـت و ارزان بهــر یاران

حـس شاعـر خـشم او بود

نرم و آرام و گــزنده

می ستود و خــرد می کــرد

هـمچو طوفــانی گــزنده

شاعــره می رفـت و می خـواند

قـصه مرگ مسافـر

پشت سلول صـداقـت؛

پشت خونین مسافــر؛

شاعــره می رفـت و می گـفـت

قـصه از ناموس و طوفـان

از دژی بر باد رفـته

غـیرت مردان ایــران

برف می بارد به نرمی

روی بام شیشه ای مان

هــی تلنگــر می زند او

بر سر اندیشه هامان

خــواب بســه

این چــه ننگ است

چــشم بگــشا

وقـت جنگ است

مرا یاد بگیر

مرا یاد بگیر...
نه مثل جبر!
نه مثل هندسه!
نه مثل 1-1
که همیشه میشود صفر!
مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر ...
زنگ آخر ...
و دستانی که نام تورا
مدام روی چوب حک میکرد ...
مرا یاد بگیر

درد دل های ...!

ای ساربان صبری نما 

مرگ است می خواند مرا 

باید کجاوه ترک کرد 

حال غریبی درک کرد 

احساس دل گشتن شده 

آن گذر کردن شده 

این جام باید سر کشید 

باید نقاب از بر کشید 

هاتف صلا گفته مرا  

وقت است هجرت زین سرا 

 

********* 

**** 

 

ساقی بیا شراب ده 

پیمان دل بر باد ده 

جانم به لب فرمود یار 

تاریک گشته این دیار 

پیمانه را لبریز کن 

تیغ نگاهش تیز کن 

بشکن سبوی این دلم 

مرگ است بی او مشکلم 

بی او شبم بی ماه شد 

پای دلم در راه شد 

بشکن تو قفل این زبان 

چندی شود مهر این زبان؟ 

ساقی بیاور باده ای 

بر تن کشم لباده ای 

باید که نو کرد جامه را 

باید بنوشم باده را...

زندگی به رنگ جیغ...!

خسته و دلگیر و عصبانی از خونه زدم بیرون. تو دلم به زمین و زمان و بخت و اقبالم فحش و بد وبیراه می گفتم. با اینکه مدتها بود لب به سیگار نزده بودم، از لجم رامو سمت دکه کج کردم و یه بسته سیگار خریدم و یکیش رو روشن کردم و دودش رو با ولع بیرون دادم. رفتم سمت پارک جنگلی بالای خونمون.نیمه شب مرداد بود و از اینکه زدم بودم بیرون همچین بدم هم نیومد. همین جور که تو کوچه باغای پارک خوش خوشک قدم می زدم متوجه نوای خوش آهنگی شدم که از کمی آنسوتر به گوش می رسید.همین طور به مسیرم ادامه دادم تا بالاخره روی تپه ای زیر درختای بلوط پارک، جوونی رو دیدم که تنهای تنها نشسته و سازی به دست داره و مشغول نواختن آهنگ دلتنگیشه.رفتم سمتش.تو حال خودش بود و اصلا متوجه نزدیک شدن من نبود. یه چند لحظه ای گذشت تا بالاخره متوجه حضور نابجای من ، مات و مسحور و شیفته،بالای سرش شد. جوون خوش قیافه و جذابی بود و اون ساز و اون نحوه نواختن از اون یه حالت روحانی عجیبی درست کرده بود. سلام کردم و باهاش دست دادم و ازش اجازه خواستم که کنارش بشینم و به شاهکاراش گوش بدم. اونم باکمال خوشرویی پذیرفت. یه نیم ساعت دیگه نواخت و متوجه بودم که جویبار اشکی هم تو اون تاریکی از گوشه چشمان زیبا و موقرش جاریه. خیلی دلم می خواست از حال دلش بدونم ، اما روم نمیشد.این کار رو ممکن بود حمل بر فضولی کنه. اما انگار اون خیلی راحت از کنکاش درونیم باخبر شد و بالاخره سازش رو کنار نیمکت گذاشت.یه کم دست و پاهاش رو کشید و بعد برخاست و از داخل جیباش یه پاکت سیگار درآورد و یکی آتیش زد و گوشه لبش گذاشت و بعد از بیرون فرستادن دود اون آهی کشید و بی مقدمه گفت:" مثل بقیه آدما که گرفتار روزمرگیشون هستن ، منم داشتم زندگیم رو می کردم.خونه و زندگیم سرجاش بود. همسر و بچه و شغل درست و حسابی و خونواده آبرودار و احترام و بیا برو و شهرت و خلاصه هرچیزی که فکر کنی برای یه زندگی مثلا ایده آل لازم باشه ، داشتم و البته هنوزم دارم. همه چی خوب بود. تا اینکه دوسه سال پیش مثل همیشه یه کار رو تموم کردم و یه ارباب رجوع دیگه یا یکی دیگه که باید یه چند وقت هم با اون کار می کردم و یه پروژه رو باهاش مثل قبلیا شروع می کردم و با موفقیت به پایان می رسوندم، پیداش شد.ما رو بهم معرفی کردن و خلاصه بعد از انجام مذاکراتمون کار رو شروع کردیم. خوب! یه مدت گذشت و همه چیز روی روال خودش پیش می رفت.کارا خوب بود و مثل پیش بینی ها جلو می رفت. طبق معمول ما ضمن کار از حال و روز هم جویا می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم تا سختی کار زیاد رومون تاثیر نذاره.کم کم یه دوستی ملایم و کمرنگی با یه احترام متقابل بینمون شکل گرفت.مساله خیلی عادی بود.ضمن کار این حالتا پیش می اومد .آخه هر کدوم از پروژه ها کمه کم یکی دو سال طول می کشید. و یک سال و نیم از شروع کار ما همین جوری گذشت. تو این میون ما با هم رفت و آمد خونوادگی هم داشتیم. ما می رفتیم و اونم می اومد.تنها بود. چند سالی می شد که همسرش رو از دست داده بود. اون از همسرش زیاد می گفت.دوستش داشت. گذشت تا اینکه دچار یه سری گرفتاری تو زندگیش شد. بهم گفت و سعی کردم کمکش کنم.تا اون جا که از دستم برمی اومد کمکش کردم تا بالاخره اون مشکل رو پشت سر گذاشت. روابطمون خیلی دوستانه تر و عجیبت تر شده بود.من احساس شگفت انگیزی رو با اون تجربه می کردم. راستش تا قبل از آشنایی با اون اهل شیطنت بود.همسرم هم اینو می دونست. حتی با وجود همسرم شیطونی می کردم.ازدواج من یه ازدواج کاملا سنتی بود با یه خونواده کاملا سنتی. همه چیز طبق اصول و مقررات پیش رفته بود و طبق اصول و مقررات هم بچه دار شده بودیم. سنت شکنی تو خونواده ما قدغن بود!! خلاصه بعد از گذشت دوسال ونیم از آشنای من و اون بنده خدا، تازه یه چیزایی از خودم و احساسهای سرکوب شده تو یه عمر زندگیم دستم اومد. گیج= و منگ و حیرون بودم. من از احساسات اون خبر نداشتم.اونم بدتر از من یه آدم اصول و مقرراتی بود. خونواده سرشناسی داشت و پدرش از آدمای مشهور و اسم و رسم دار بود و هر غلطی و هر پا از گلیم دراز کردنی می تونست به ضررش و البته به ضرر من تموم بشه. هرچی بیشتر اون احساسات رو سرکوب می کردم و بیشتر به خودم نهیب می زدم، با هر بار دیدنش ،بیشتر و بیشتر شیفته اش می شدم. شنیده بودم دیوونگی هم عالمی داره، ولی درکش نکرده بودم.شنیدم بودم عاشقی شگفت انگیزه ولی درکش نکرده بودم. حالا چوب امتحان خدا به پای منم خورده بود.عاشق شده بودم.عاشق!!چه حالی بود و هست. درحالیکه هیچ کاری نمیتونی بکنی، باید زندگی عادیتو داشته باشی، با همسرت رفتار درستی داشته باشی، مهمونی بری، مهمونی بدی، کار کنی و بگذرونی و ...عاشق باشی !!اشکام از اون به بعد سهم سازم شد و این نیمکت و این درختای صبور بلوط! از اون موقع تاحالا سه سال می گذره.کار ما مثل همیشه با موفقیت به پایان رسید.از اون بنده خدا تقریبا بی خبرم.مگه این که هر چند ماه یه بار یکی از همکارا خبری از ایشون بدن یا چی بشه تو جلسه ای ببینیمشون. و من...دیگه شیطنت نمی کنم.آروم و سربراه شدم. همدمم سکوت شده.دیگه قادر به مزه پرونی و شوخ طبعی نیستم. با حال خراب خودم خوشم. همسرم هم ظاهرا اینجوری راضی تره.من برای خودم و همسرم و بچه ام متاسفم. اما کاری از دستم ساخته نیست جز همین مدل زندگی. الان دیگه از مرگ نمی ترسم. چون اینقدر زندگی برام سخت و تلخه که مرگ جز راحتی دیگه معنی ای واسم نداره. صبر می کنم و انتظار رهایی تنها امیدیه که تو این زندگی برام مونده. " یاد عیالم افتادم.یاد اونروزی که برای اولین بار تو کلاس دیدمش. یاد اونروز که با دوستاش منو مضحکه خودشون کردن و هی بهم خندیدن و نفهمید که اون خنده هاش منو عاشق خودش کرد. طوری که تا یکسال بعد اونو کنار خودم نداشتم آروم ننشستم و بیقراریام تموم نشد تا عاشقانه بوسیدمش. دلم برای این جوون سوخت.بلندشدم و بسته سیگار رو زیر پاهام له کردم و به سمت خونه راه افتادم و با خودم قرار گذاشتم وقتی به همسر نازنینم رسیدم بازم عاشقانه ببوسمش و از اینکه نا بجا عصبانی شده بودم ازش عذرخواهی کنم هرچند که حق با من بود!!!

اگر الان علی بود...

اگر الان دوران حکومت عــلـی (ع) بود، پا نمی شد بره بساط ضیافت های میلیونی رو ترتیب بده ، در حالیکه تو اقصا نقاط کشورپربرکت خودمون میلیونها گرسنه داریم که دستشون از مرغ و گوشت و ...کوتاهه! اگه الان عــلی (ع)بود، تسبیح دستش نمی گرفت اذکار مبارک ماه ضیافت الهی رو بگه در حالیکه از زور بیکاری هزاران زن و دختر راهی کوچه و خیابونای شهرها شدن و دارن...!! اگه الان عــلی(ع) بود، کسی جرات نمی کرد از ترس او و یاران غیورش، تو یه گوشه این کره خاکی مسلمون و غیر مسلمون رو بی هیچ گناهی به خاک و خون بکشه و راس راس واسه خودش را بره! اگر الان عــلی (ع) بود، شب های احیا نمی نشست قرآن سرش بگیره و جوشن کبیر بخونه بعدشم خوشحال و راضی از اینکه یه سال دیگه ش رو بیمه عمر و حوادث کرده، پاشه بره خونه و خانمش هم بساط سحری پر و پیمونش رو آماده بذاره جلوش و خلاصه همه چی عالیه و ...؛ به جاش می نشست به حساب کتابای مال مردم خورا می رسید و آدمای آبرودار دیروز رو که امروز گوشه خیابونا بساط گدایی و مطربی و ...پهن کردن وکاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن رو سر و سامون می داد و خلاصه اونقدر کار داشت که دیگه یادش می رفت شب قدر رو با چه ق(غ) ای می نویسن!! اگه عــلی (ع) الان بود، .... خیلی چیزا دیگه اینجوری نبود که الان هست... چیزایی که نمیشه نه به زبون آورد و نه بر کاغذ پیاده کرد.... اگه الان علی بود... در حالیکه تو مملکتمون اینهمه گرسنه و پابرهنه هست نمی رفت به فلسطین و لبنان و سوریه و ...برسه و غذا در خونه اونا بذاره! چون علی خوب می دونست چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامست؛ اگه الان علی (ع) بود... از بودجه بیت المال تو این دوران تحریم تو این شرایطی که آقایون اشتباهی به جای فشردن گلوگاه حرومخورا گلوی مستضعفین جامعه رو دارن فشار میدن؛ ضیافتهای افطاری آنچنانی ترتیب نمی داد. اگه الان علی بود: عاشقی جرم نبود دیدن روی مه یار دگر جرم نبود سوختن در بر معشوق هنوز جرم نبود گفتن از منتظران جرم نبود منتقد بودن و گفتن که دگر جرم نبود طرز فکر متفاوت که دگر جرم نبود داشتن دین محمد(ص) که دگر جرم نبود رو به حق بودن دل جرم نبود دست محروم گرفتن که دگر جرم نبود حفظ ناکردن قرآن که دگر جرم نبود اگه الان علی بود ...

هنوزم هیچ اتفاقی نیافتاده!!!

هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

دختر حاجی بند رو به دل خودش آب داده و راحت از شاهکاراش میگه و سرسفره حاجی جلوس می کنه و ... 

هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

دختر ده ساله تو مترو در حالیکه شکمش بالا اومده کنارمون میشینه و با گوشیش با یکی دیگه قرار میذاره و ماهم رومون رو می کنیم اونور انگار که نفهمیدیم ...  

و هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

باباهه تو دهه شصت بازور و کتک واسه سحری و نماز بیدارمون می کرد و الان با جرثقیل هم نمیتونی از پای فارسی وان بلندش کنی  

و ...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!! 

 تو سفره هامون هیچی واسه خوردن نیست و یخچال فریزر سایدبای ساید ال جی و سامسونگ هست؛تلویزیونای گنده منده هست؛ماکروفر هست؛ده بیست تا گوشی همراه هست؛دفترچه های قسط هست؛بدهی هست؛کیلوکیلو دارو های اعصاب و دیابت و آخرین ورژن های سرطان هست و  

...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

دهه شصت نماز صبح داشتیم و الان مدیتیشن و یوگا داریم و هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!! دهه شصت امام علی داشتیم و الان پائولو کوئیلو و بوداو نهیلیسم 

 و ...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

آبرودار دیروز رو امروز گوشه خیابونای شهر می بینیم که کاسه گداییش داره رقم حقیقی رشد اقتصادی رو لو می ده  

و ...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

با همسرمون داریم حال می کنیم و فکرمون با یکی دیگه س  

و...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

به سوء تغذیه گرفتاریم و اسمش رو گذاشتیم رژیم و ... 

هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

روح گمشدگی مزمن بیچارمون کرده و لبخند میزنیم و میگیم همه چی اوکیه و  ... 

هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

زنمون رو با بچه تو بغلش می بینن و واسه بلند کردنش از هم سبقت می گیرن  

و ... هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

بچه هامون شیطان پرست شدن و اسمشو گذاشتن تجددمآبی و ماهم واسه خودمون لباس سیاه شب قدر و شب شهادت می پوشیم و می گیم عیسی به دین خود و موسی به دین خود و ... 

هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!  

هم رشوه می گیریم و راحت در برابر ظلم سکوت می کنیم و هم زیر علم اباالفضل می ریم و...هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!! 

 مسخ شدیم و هیچ شدیم و پوچ... 

و هنوزم هیچ اتفاقی نیفتاده!!

داستان۴

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی. زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ”فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!

داس تان ۳

این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.
من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر
عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.


در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم.
دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش
خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده
ازدواج کند.
با
چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس،
عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون
می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان
عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.
با نیرنگ و فریب
با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم
خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای
دل شکستگان آرامش آرزومندم.

داس تان ۲

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش  حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .
راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو  پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .

راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی  کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
باربد :
الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط  یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به
شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
باربد : من هم به
شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
باربد : راحله نبودن تو بزرگترین
غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
راحله :
منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .
راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و
عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .
باربد : آره ، صد در صد اون به تو
حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .
راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .
باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو
ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه .
راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو
احساس خوشبختی میکنم .
( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه)  .
باربد : این صدای چی بود ؟
راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟
باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .
ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .
راحله با ترس : یعنی کی ؟
باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .
ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .
باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .
پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه
هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد.
عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش  هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .
تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم … فهمیدی…ی .
راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .
مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو  تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ،
دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .
راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم
صورت معصومش غرق اشک شد .
راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .
بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .
راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .
پدر : داری مدرسه میری ؟
راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .
پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .
راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .
زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از
شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار  به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .
راحله با بغض سلام کرد .
باربد : سلام عزیزم … راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .
باربد : راست میگی ؟ … پس اون صدا ماله …
راحله : آره .
باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟
راحله : میخواستی چی باشه … تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .
باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی
چشمات خجالت میکشم .
راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .
باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله  زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .
راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟
باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟
راحله : چه راهی ؟
باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .
راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه … چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .
باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .
راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ….
باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .
راحه : خب آره .
باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون
فرار تو از خونه ست ، راحله .
راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .
باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله  به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت
عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن … آره راحله سد رو بشکن .
راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن
عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم … باربد حالا باید چی کار کنم ؟
برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .
باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه
احساس پاکت چی کار کنم …  عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .
باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو  نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای
نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .
اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .
دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .
راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟
باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟
راحله  مسیر نگاهشو از باربد دزدید  و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .
باربد : قول میدم … حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .
باربد و راحله راه افتادن .
راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟
باربد : میخوام ببرمت خونمونو  به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه
عروس خوشگلی براش پیدا کردم .
باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .
ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .
باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .
کیه ؟
باربد : منم .. باربد .
… : سلام .. آوردیش ؟
باربد : آره همراهمه .
… : عالیه . در رو  باز میکنم  .
و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .
راحله : این کی بود ؟
باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این … هیچکی . برادرم بود .
آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .
راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۲۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند  . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .
باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .
یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .
باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .
باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .
راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .
باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم .
ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟
راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر  دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید .
راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست
شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .
راحله به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .
راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .
باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد .
راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و… و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .
بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .
راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو
دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .
بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ،
لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه …  باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها  نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .
راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .
صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .
ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد
لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟
باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .
راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟
باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .
راحله : باربد چرا … چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .
باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم
راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟
باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .
راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .
راحله : باربد … اون بسته که دیروز دادی به
پریسا چی بود  ؟
باربد : کدوم بسته ؟
راحله : همون که دیروز اول ورودت به
پریسا دادی !
باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .
راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟
باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .
راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون … باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .
باربد با
عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .
راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .
باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو  برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .
راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .
باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .
راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .
راحله : عزیزم این قشنگه .
باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .
راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .
راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد
منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و … . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .
راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .
یک دو سه و ساعتهای دیگر  در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد … حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ،  برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف … حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .
صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند : ( راحله
دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد)

قمار دل

وقتی با حکم دل قمار می کنی همین می شود!  

یک سر برد دارد، 

 یک سر باخت  

باید حواست می بود.  

یک لحظه غفلت، شرط را باخته ای ...  

حداقل مرد باش و قبول کن!  

حالا ،  

باقی عمرت را باید بی دل بازی کنی ...  

 

 

و تقدیم تو باد...

کافیست باور کنی...

کافی ست فقط باور کنی من را ! 

                                                 آنوقت است که میفهمی 

                                                                               نمی توان  

                                                           به چشمانت 

                                 به قلبت  

                                                دروغ گفت ...

داس تان

از صب که پا شدم از خواب ، دیدمش یه گوشه نشسته رفته تو خودش ، اولش خواستم بهش محل نزارم ، اما طاقت نیاوردم رفتم دستش رو گرفتم ، گفتم پاشو بیا امروز باهم بریم سر کار اتفاقا امروز باید چند تا شرکت تو جاهای مختلف شهر سر میزدم ، به خودم گفتم فرصت خوبی ه ، هم یه کم میگردونمش ، هم توی این شرکتها آدمهای مختلف رو می بینه براش خوبه ، شاید براش اتفاقی افتاد . راه افتادیم از این شرکت به اون شرکت ، کلی پیاده روی ، آژانس ، ... تنها کاری که می کرد با یه فاصله ازم وایمیستاد و زل می زد بهم ، توی چشاش اشک رو میدیدم اما به روی خودم نمی آوردم اگه بهش پا میدادم دیگه ول کنم نبود . برگشتیم شرکت خواست بشینه و اینجا رو خط خطی کنه نزاشتم ! به خاطر خودش بود حالش رو بدتر می کرد ، اما دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم که نشینه پای آهنگهام . هدفون رو گذاشت تو گوشش و عینک آفتابیش رو زد ، گهگاهی که نیگاش می کردم از زیر عینک اشکاش رو پاک می کرد ، کار که تموم شد به بهونه ی گرما و روزه سریع برگشتیم خونه می دونستم اگه به اون باشه خیابونا رو ول نمیکنه ... رسیدیم خونه رفت سراغ کتاب شعر و خودش رو باهاش سرگرم کرد ، بعد افطار دیگه طاقت نیاوردم ، بهش گفتم چته تو !؟ از صب تا حالا !؟ یه نیگا کرد بهم یعنی که تو نمیدونی ، گفتم چیکار کنم !؟ هان !؟ گفت بریم بیرون ، پارک ... گوشی و هدفون و آهنگاش رو گذاشت و رفتیم تو خیابون آروم آهنگا رو می خوند و گریه میکرد ، گذاشتم یه خورده خودش رو خالی کنه رفتیم رو یه صندلی خالی تو پارک نشستیم بهش گفتم ، مگه خودت نخواستی ؟ مگه اون موقع که احساست رو دیدی اینروزا رو احتمال نمیدادی ؟ زل زده بود به زمین ، اصن نمیدونستم حواسش به من هست یا نه ، ولی ادامه دادم ... گفتم مگه خودت ازش نخواسته بودی ، که ناراحت بود بگه ؟ گفتم مگه اون کار بدی کرده ؟ برگشت طرفم و خیلی محکم گفت : نه ، اگه کسی کاری کرده باشه خودمم . گفت تو که درد من رو میدونی ، نمی تونم ازش بی خبر باشم ، مهم این ه که نمی تونم کنارش باشم و کمکش کنم من نگران خودم نیستم ، نگران اونم ... ، گفت نمیشه عاشق کسی بود و بعدش نبود یا پسش گرفت ، گفت یا اولی دروغ ه یا دومی ... گفت و گفت و گفت ... لال شده بودم ، نمی دونستم چی بگم ، آروم سرش رو آورد پایین و گذاشت روی پاهام و شروع کرد به گریه . خیلی وقت بود اینجوری حساس شده بود ، به راحتی گریه اش می گرفت سیگارم رو روشن کردم و رفتم به مرور همه چی وقتی به خودم اومدم دیگه خیلی از شب گذشته بود ، بغلش کردم و آوردمش خونه ... پ.ن: نمی خوام این داستان تموم بشه ، تو رو خدا ...

زن ها را دوست داریم چون ...

 ما مردها زنها را دوست داریم چون:  

*چون همیشه احساس می‌کنند جوانند، حتی وقتی پیر می‌شوند.  

*چون هر وقت کودکی را می‌بینند لبخند می‌زنند.  

*چون وقتی مسیر مستقیمی‌را طی میکنند همیشه مستقیماً روبرو را نگاه می‌کنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمی‌گردند تا تشکر کنند.  

*چون در همسرداری به گونه ای رفتار می‌کنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد.  

*چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز بکار می‌گیرند و هرگز برای کاری که انجام می‌دهند توقع تشکر ندارند.  

*چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق می‌افتد را جدی می‌گیرند.  

*چون سراغ مسائل غیر اخلاقی نمی‌روند.  

*چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل می‌کنند شکایتی نمی‌کنند. حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالن‌های ورزشی  

*چون آنها ترجیح می‌دهند سالاد بخورند.  

*چون فقط عاشق پیش غذاها ی متنوع و رنگارنگ و آرایش ملایم و زیبا هستند در حالیکه ما عاشق نوشیدنی‌های مخرب هستیم.  

*چون آنها با همان دقت و ظرافتی که میکل آنژ تابلوی Sistine Chapel را کشیده است، به زیبا ساختن خود دقت میکنند.  

*چون برای حل مشکلات، روش های خاص خودشان را دارند؛ روش هایی که ما هرگز درک نمی‌کنیم و همین ما را دیوانه می‌کند.  

*چون دقیقا” وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند، با ترحم به ما می‌گویند: ” دوستت دارم” ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم.  

*چون وقتی می‌خواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح می‌دهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمی‌دهند.  

*چون گاهی از چیزهایی شکایت می‌کنند که ما هم آن را احساس می‌کنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی، به این ترتیب ما می‌فهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند!  

*چون داستان‌های عاشقانه می‌نویسند.  

*چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگو نه می‌توانند با دیگران سر صحبت را باز کنند، تلف نمی‌کنند .  

*چون در حالیکه ارتش ما به کشورهای دیگر حمله می‌کند، آنها هم محکم و بی منطق می‌جنگند و سعی می‌کنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند.  

*چون وقتی به آهنگ Rolling Stones با صدای Angie گوش می‌دهند، چشمهایشان از حدقه بیرون می‌زند.  

*چون آنها می‌توانند مثل مردها بلوز و شلوار بپوشند و سر کار بروند، درحالیکه مردها هرگز جرئت نمی‌کنند دامن بپوشند و بروند سر کار.  

*چون همیشه می‌توانند یک ایراد بزرگ از زنی که ما گفته ایم زیبا است بگیرند و به ما بقبولانند که بی سلیقه هستیم و اشتباه می‌کنیم.  

*چون ما از آنها متولد شده‌ایم و به سوی آنها نیز باز می‌گردیم.  

*و پائولو می‌گوید: ما عاشق آنها هستیم چون زن هستند…..به همین سادگی. و یکی دیگر از نظرات خواننده‌های ما که بسیار زیبا گفته است : زندگی و افکار ما همیشه حول محور آنها می‌چرخد، تفکر و روح لطیف آنها، ما را با قدرت به دنیایی دیگر می‌کشاند که ما هرگز به آن راه نداریم. خنده‌ی آنها و دیدن اشک شادی یا غم آنها، روح ما را نوازش می‌کند. زن‌ها، از نظر مردها اعجاب انگیز ترین موجودات خلقت هستند و همیشه هم خواهند بود.

پنجره ای برای تماشا

خدایا؛

امروز که پنجره ای برای تماشا

و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگانت ندارم

امیدم به توست…

پس بی آنکه نامم را بپرسی

 و دفترهای دیروزم را ورق بزنی

 دوستم داشته باش

گاه باید در تقدیر خداوند مانند کودکی نوپا بود

که وقتی او را به هوا می اندازیم از ته دل قهقهه میزند

چرا که اطمینان دارد

دستانی که به او هیجان اوج را میدهد

او را خواهد گرفت

حساب و کتاب

تمام غصه‌ها دقیقا از همان جائی آغاز می‌شوند که ترازو بر می‌داری، می‌افتی به جان دوست داشتنت

اندازه می‌گیری!

حساب و کتاب می‌کنی!

مقایسه می‌کنی!

و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش داشته‌ای،

که زیادتر دل داده‌ای،

که زیادتر گذشته‌ای،

که زیادتر بخشیده‌ای،

به قدر یک ذره، یک نقطه، یک ثانیه حتی،

درست همان جاست که توقع آغاز می‌شود،

و توقع آغاز همه رنج‌هائی است که "عشق" می‌نامیم!

قربانی ام را بپذیر

خداوندگار من !

با نگاهت

ابراهیمم کرده ا‍‍‍ی

مبعوثم کردی به دوست داشتنت ...

رسالتم دادی به عشقت  ...

کعبه ام را ساخته ام حول دلت

حالا دیگر

طوافت می کنم روز و شب

ooo

مهربانا ... !

یادم نمی رود معجزه ات را

آن روز که

آتش نمرودی دلم را

سرخی لبانت ، درست همان لحظه که به لبخندی شکوفا شد

گلستان کرد

ooo

جانا ... !

نگاهم کن

حالا نوبت من است ...

به خواست تو

اسماعیل جانم را

به قربانگاه می برم

تا باور کنی عمق ایمانم را 

به تو

ooo

زیبای من ...

قربانی ام را بپذیر .

مجموعه مقالات استاد دکتر الهی قمشه ای

ما مردها زنها را دوست داریم چون:

*چون همیشه احساس می‌کنند جوانند، حتی وقتی پیر می‌شوند.

*چون هر وقت کودکی را می‌بینند لبخند می‌زنند.

*چون وقتی مسیر مستقیمی‌را طی میکنند همیشه مستقیماً روبرو را نگاه می‌کنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمی‌گردند تا تشکر کنند.

*چون در همسرداری به گونه ای رفتار می‌کنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد.

*چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز بکار می‌گیرند و هرگز برای کاری که انجام می‌دهند توقع تشکر ندارند.

*چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق می‌افتد را جدی می‌گیرند.

*چون سراغ مسائل غیر اخلاقی نمی‌روند.

*چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل می‌کنند شکایتی نمی‌کنند. حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالن‌های ورزشی

*چون آنها ترجیح می‌دهند سالاد بخورند.

*چون فقط عاشق پیش غذاها ی متنوع و رنگارنگ و آرایش ملایم و زیبا هستند در حالیکه ما عاشق نوشیدنی‌های مخرب هستیم.

*چون آنها با همان دقت و ظرافتی که میکل آنژ تابلوی Sistine Chapel را کشیده است، به زیبا ساختن خود دقت میکنند.

*چون برای حل مشکلات، روش های خاص خودشان را دارند؛ روش هایی که ما هرگز درک نمی‌کنیم و همین ما را دیوانه می‌کند.

*چون دقیقا” وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند، با ترحم به ما می‌گویند: ” دوستت دارم” ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم.

*چون وقتی می‌خواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح می‌دهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمی‌دهند.

*چون گاهی از چیزهایی شکایت می‌کنند که ما هم آن را احساس می‌کنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی، به این ترتیب ما می‌فهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند!

*چون داستان‌های عاشقانه می‌نویسند.

*چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگو نه می‌توانند با دیگران سر صحبت را باز کنند، تلف نمی‌کنند .

*چون در حالیکه ارتش ما به کشورهای دیگر حمله می‌کند، آنها هم محکم و بی منطق می‌جنگند و سعی می‌کنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند.

*چون وقتی به آهنگ Rolling Stones با صدای Angie گوش می‌دهند، چشمهایشان از حدقه بیرون می‌زند.

*چون آنها می‌توانند مثل مردها بلوز و شلوار بپوشند و سر کار بروند، درحالیکه مردها هرگز جرئت نمی‌کنند دامن بپوشند و بروند سر کار.

*چون همیشه می‌توانند یک ایراد بزرگ از زنی که ما گفته ایم زیبا است بگیرند و به ما بقبولانند که بی سلیقه هستیم و اشتباه می‌کنیم.

*چون ما از آنها متولد شده‌ایم و به سوی آنها نیز باز می‌گردیم.

*و پائولو می‌گوید: ما عاشق آنها هستیم چون زن هستند…..به همین سادگی.

و یکی دیگر از نظرات خواننده‌های ما که بسیار زیبا گفته است :

زندگی و افکار ما همیشه حول محور آنها می‌چرخد، تفکر و روح لطیف آنها، ما را با قدرت به دنیایی دیگر می‌کشاند که ما هرگز به آن راه نداریم. خنده‌ی آنها و دیدن اشک شادی یا غم آنها، روح ما را نوازش می‌کند. زن‌ها، از نظر مردها اعجاب انگیز ترین موجودات خلقت هستند و همیشه هم خواهند بود.

در نوشتار حاضر فراز هائی از کلام دکتر حسین الهی قمشه ای به حضور تقدیم می گردد:

 

1. قرآن حکیم را به هزار چشم نگریسته اند و همچنان به هزار چشم دیگر می نگرند ، هر نگاهی چیزی می جوید و همان می بیند. هر کس از این خوان کرامت، به طعامی میل می کند و روزی خاص خود می یابد.  

(کیمیا 1-ص 91)

 

2. وصال حضرت حق و وصول به جمال مطلق آمال عارفان و کمال معرفت ایشان است.          

(کیمیا 2-ص 71)

 

3. انسان نه تنها عاشق است که معشوق است و صد چندان که او را شوق وصال جانان است ، جانان مشتاق اوست.

(کیمیا 2-ص 73)

 

4. خبر وصال که تنها تسلای خاطر ما در غربتگاه هجران است همان لطیفه ای است که سّر لذت هنرها و سرچشمه نزاهت و خرمی است و هنرمند کسی است که این خبر دلاویز و این م‍‍‍ژده جان بخش را به چشم و گوش و دل و جان آدمیان می رساند.

  (کیمیا 2-ص 75)

 

5. رسالت انبیای الهی که اولین منادیان عشق و چاووشان کعبه وصالند ابلاغ همین دعوت است که شما را از مرگ به حیات ، از غم به شادی ، از خوف به امن ، از کثرت به وحدت ، از تنازع به صلح و محبت ، از ظلمت به نور و از هجران به وصال فرا می خوانند.

 (کیمیا 2-ص 76)

 

6. "طرح وجود" همان گوهر الهی ذات ماست که فرشتگان بر آن سجده کردند و وفادار ماندن به طرح اصلی حفظ و حراست آن اوصاف کمالیه است که خداوند در نهاد ما نهاده است و حقیقت معنی "تقوی" همان انسان بانی و نگهبانی از فضائل انسانی است.

 (کیمیا 4-ص 10)

 

7. گم کردن خویشتن رسیدن به همان مستی و بی خبری نزد عارفان است و هوشیاری حجابی است بر حقیقت ذات ما.

(کیمیا 4-ص 21)

 

8. رفتن مهربانی یا عشق به خانه زیبایی برای آن است که عشق بنا بر مشهور نابیناست و زیبایی مسیحا دم است. پس چون عشق به خانه زیبایی می رود چشمش به جمال او روشن می شود و به پاس این موهبت در منزل زیبایی رحل اقامت می افکند بدین معنی که عشق در خدمت زیبایی است و از او نشات می گیرد.

 (کیمیا 4-ص 45)

 

9. در ادب پارسی مکرر به این نکته اشاره شده است که معشوق در آسمان است و آنچه در زمین دیده می شود سایه مرغی است که در آسمان پران است و هر که به دنبال سایه می رود عمر ضایع می گذارد.

 (کیمیا 4-ص 58)

 

10. زیبایی خواه موسیقی یا شعر یا نقاشی یا طبیعت یا چهره آدمی باشد آینه فطرت آدمی است و سر لذات آدمی از زیبایی همین است که تناسبات و هامونی های درون خود را در عالم خارج ادراک می کند و این مطابقت درون و بیرون مایه لذت است.

 (کیمیا 5-ص 43)

 

11. سخن از این راست تر در جهان نیست که شعر خوب یاد خداست و آنچه از پشت پرده شعر دلبری می کند نقشی از جمال همان شاهد است که جمله عالمیان دانسته و نادانسته دل در گرو او دارند.

 (کیمیا 5-ص 65)

 

12. آفرینش را می توان به دو گونه در نگاه آورد یکی همچون آینه که چهره آفریدگار در آن هویدا است و یکی همچون

ابر که چهره خورشید را پنهان می کند اگرچه از فروغ او همه بهره می گیرند .

(کیمیا 5-ص 94)

 

13. سرّ محبوبیت سعدی و مولانا و همه شاعران و هنرمندانی که به جاذبه حسن و کرشمه دلبری ملک دلها را تصرف کرده اند این است که از نفس و نغمه ایشان بوی خوش آشنائی به مشام می رسد.

(مقالات-ص 3)

 

14. عشق عامه مردم تنها به صورتی و جلوه ای است و از این رو همه بت پرستند زیرا در صورت آن بت توقف کرده و آن را پلی برای وصول به بت آفرین نکرده اند یا بت آفرین را در او ندیده اند ، اما عارفان ، حق را در همه صورتها می بینند و در همه صورتها عبادت می کنند.

(مقالات-ص 9)

 

15. خرابات آنجاست که عاشق طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود.

(مقالات-ص 13)

 

16. خودبینی نزد عارفان حجاب اکبر است و دیگر حجابها پرده از او وام گرفته اند.

(مقالات-ص 14)

 

17. فقیر یعنی آنکه خود را در برابر حق ، مالک هیچ چیز نمی داند.

(مقالات-ص 15)

 

18. در زندگی هر شاعر آسمانی و هنرمند اصیل شبی هست که او را به ملکوت آسمان بار می دهند تا در آنجا به مقدار چشمی که از دیده بینای عشق وام گرفته است با سرچشمه خیر و جمال و حقیقت که وجود لایزال حضرت حق است دیدار کند و آیات کبرای الهی را که اوصاف جمال و جلال اوست بی حجاب بنگرد این شب فرخنده را عاشقان شب وصال خوانده اند که همان شب معراج و لیله القدر است.

(مقالات-ص 55)

 

19. همه بزرگان جهان که برای بشریت هدیه ای از دانایی و زیبایی آورده اند ، گوشه ای از همان سلام و تحیت را که در شب معراج عشق شنیده اند باز گفته اند.

(مقالات-ص 56)

 

20. شب معراج از زمان و مکان بیرون است و هر که به نور باده توحید از ظلمت نفس کافر کیش خلاص یابد فرشتگان مقرب بر وی فرود آیند و او را بر براق برق سیر عشق نشاننند و در یک نفس از صدف کون و مکان بیرون برند و آن گوهر یکتا و شاهد زیبای عالم را که جمله کائنات در طلبش سرگردانند با وی نشان دهند و او را شرابی نوشانند که جامش روی یار و پیاله اش چشم مست باده خوار است و بدین دیدار چنان مست و حیران شود که تا صیح قیامت به هوش نیاید.

(مقالات-ص 57)

 

21. دیدار شب قدر به یک تعبیر شهود حضرت حق است و آن هنگامی دست می دهد که عارف دیده را از کدورت نفس شستشو کند.

(مقالات-ص 58)

 

22. شب قدر به حقیقت دیدار آدمی با گوهر اصیل ذات خویش است که همان نفخه الهی است و با شناخت او به شناخت حق توان رسید.

(مقالات-ص 60)

 

23. فکر چنانکه اصحاب منطق گفته اند از مقوله حرکت است الا آنکه منطقیان گویند فکر حرکتی است از مبادی و مقدمات معلوم به سوی مراد و مقصود که آن بر جوینده مجهول است و نزد عارفان حرکتی است از باطل به سوی حق ، از جزء به سوی کل ، از کثرت به وحدت ، از نمود به بود ، از عالم رفت و آمد به عالم ثبات و از حدوث به قدم.

(مقالات-ص 74)

 

24. عرفان به یک نظر حرکتی است از جزء که موجوداتند به سوی کل که حقیقت هستی و ذات احدیت است و به تعبیر دیگر عارف از عشق به جزء آغاز می کند و به تدریج به عشق کل می رسد بی آنکه عشق جزء را از دست بدهد زیرا کل را در جزء می بیند.

(مقالات-ص 75)

 

25. اندیشه کردن در ذات حق باطل است نه بدان خاطر که فکر ما کوتاه است و موضوع فکرت بلند بلکه چون خداوند فرمود : ما از رگ گردن به او نزدیکتریم. هر چه در او اندیشه کنند از او دورتر می شوند زیرا اندیشه کردن یافتن واسطه ای است که اندیش گر را به مراد نزدیکتر کند و اینجا چون نهایت نزدیکی حاصل است هر واسطه و دلیلی که ذهن بیاورد خود مایه دوری از محبوب و حجاب روی او می شود.

(مقالات-ص 75)

 

26. مستی نزد عارفان همان آگاهی حباب از ذات آب و محو کردن شان حبابی خویش در کلیت دریاست.

(مقالات-ص 77)

 

27. کمر بستن سرو از آن جهت است که روزها سایه خود را بر گل و ریحان می اندازد تا از آفتاب تند در امان باشند و شبها با گذار نسیم از شاخ و برگهایش برای گلها قصه می گوید تا به خواب روند و شاید آزادگی سرو در همین خدمت است .

(مقالات-ص 78)

 

28. انسان در معراج به سوی واحد باید از معدن و نبات و حیوان و دیو و شیطان و فرشتگان و کروبیان بگذرد و اگر در منزلی بایستد ، آفرینش را از دریچه همان منزل بیند و از همان سخن گوید که با نگاه واقفان در منازل دیگر متفاوت است.

(مقالات-ص 80)

 

29. وصال سالک غیبت او از خویشتن است که در زبان شعر از آن به مستی تعبیر کرده اند و این مستی یا غیبت را شرط وصال بلکه عین وصل دانسته اند .

(مقالات-ص 81)

 

30. راز محبوبیت حافظ که از عارف تا عامی و از مست تا محتسب و از شرق تا غرب را در سلسله چلیپای سخن خویش اسیر کرده این است که از رنگ تعلقات رهایی یافته و چون آینه صاف و بی رنگ آمده و هر کس نقش خویش در آن بیند و شرح احوال خود را به تفال از او باز جوید.

(مقالات-ص 104)

 

31. اگر خوبان پارسی گو بخواهند از مجموعه سخن پارسی تنها و تنها یک دفتر را برگزینند ، دیوان حافظ گوی سبقت از همه خواهد برد از آنکه شرح مجموعه گل در آنجاست و آن لطایف که از لعل سخنگوی عشق در این دیوان گرد آمده است در هیچ سفینه ای یافت نمی شود.

(مقالات-ص 106)

 

32. سّر غلبه عشق بر تمامی نیرنگهای نفس اینست که جدال عشق با مکر و دستان نفس نیست که آدمی هر چاره ای بیندیشد باز مکر تازه ای پیش آورد بلکه همّت عشق نفی نفس و قربان کردن هستی او در محراب نیستی است که گفته اند عشق آن است که تو در میانه نباشی.

(مقالات-ص 116)

 

33. در پیش معشوق مردن به حقیقت خاموش کردن شمه انیّت در پیش آفتاب احدیّت است.

(مقالات-ص 117)

 

34.  نیاز آینه ناز است ، چنانکه گدا آینه جود و مایه ظهور احسان است و چون وجود آینه از هر نقش پاک شود و تمام حال قبول و پذیرش تصویر گردد و از محدودیّت همه نقشها بیرون آمده و به کمال هر نقشی آراسته می شود و از جزء به کل می رسد. نیاز همان عدمی است که آینه وجود است .

(مقالات-ص 128)

 

35. عاشق باید ناز را رها کند و نیاز پیش آورد تا به تجلّی عکس نازنین عالم در آینه نیاز او خود نازنین شود که ناز کردن بی حسن و ملاحت نشان خامی و خودبینی است.

(مقالات-ص 128)

 

36. ناز معشوق که تجلّی مقام استغنای اوست بنیاد عاشق یعنی نفس او را بر می کند و قماش هستی او را می سوزاند و کوس افلاسش را به هر کوی و برزن می زند و او را مستحقّ زکات حسن می کند که خاص فقیر و مسکین است.

(مقالات-ص 129)

 

37. سرّ استقامت عاشق بر ناز دریافت همان حقیقت ناز است که ظاهر آن عتابست و باطن آن دعوت ،در ظاهر "لن ترانی" است و در باطن "من رانی".

(مقالات-ص 129)

 

38. رقص طبیعی آدمی بحقیقت هنگامی است که از جوهر خوف و حزن که از نفس سر چشمه می گیرد خلاص شود و به چشمه شادی که در صحرای بی خودی جاریست برسد ، این رقص بی اختیار صورت می گیرد و بازتاب طبیعی هیجانات روح در عالم جسم است، چنانکه حرکت خرقه و دامن به حرکت جسم وابسته است.

(مقالات-ص 130)

 

39. عقل و جنون به ترتیب رمزی از نفس و عشقند از آنکه عاقبت اندیش مصلحت جو در مراتب نازله معرفت خدمتگزار نفس و پیوسته هوشیار منافع و مطامع صاحب خویش است ، امّا اگر برقی از خیمه لیلای عشق بدرخشد و آینه عقل را روشن کند آنگاه عقل دیوانه می شود و زنجیر می جوید .

(مقالات-ص 131)

 

40. دیوانگان همان عاقلانند که به بوی سنبل زلف معشوق عقل خاکی مست را رها کرده در دایره عشق سرگردان شده اند.

(مقالات-ص 131)

 

41. هر کجا خبر داشتن مورد طعن و طرد است با خبری از خویش و گرفتاری نفس مقصود است و هر کجا بی خبری مورد ستایش است مقصود بی خبری از خویش و اشتغال به خبر معشوق و فراموشی یاد خود در یاد او است.

(مقالات-ص 133)

 

42. نفس و عشق کثرت و وحدت یا پریشانی و جمعیت است از آنکه نفس چون دل در گرو خویش دارد هم از درون پریشان و پراکنده است و هم با عالم بیرون پیوسته در جنگ و جدال است. 

(مقالات-ص 133)

 

43. تفرقه درونی نفس از آنست که هر دم مطلوب خود را در چیز دیگر می بیند و به هزار چیز دل می بندد و چون مطلوب او همه از عالم کون و فساد و در معرض فنا و زوالست در اضطراب دایم است و به هیچ روی او را جمعیت خاطر دست نمی دهد.

(مقالات-ص 133)

 

44. خاصیت عشق آنست که همه غمها و اضطراب متکثر عالم را در غم یگانه خویش غرق می کند و آن غم چون نقاب بر می دارد خود عین شادی و طربست و نقاب او تنها شحنه دور باش برای غمهای وهمی و خیالیست.

(مقالات-ص 133)

 

45. اسباب دل خرّم خود مایه تفرقه است زیرا آن اسباب بحقیقت سراب دل خرّم است و چون بدست می آید خود هیچ نیست.

(مقالات-ص 133)

 

46. اگر گاهی از عشق نیز به پریشانی تعبیر شده است مقصود همان حال شیفتگی و حیرانی است که عین جمعیّت است و این پریشانی موهبتی است که تنها به مجموعان عالم می بخشند.

 (مقالات-ص 134)

 

47. اغراض نفسانی بزرگترین حجاب حقیقت است .

(مقالات-ص 145)

 

48. اشتغال به کار هنر ذکر و ثنای حضرت حق است و زهی ذکر که از زبان بگذرد و به دست آید و گوشه ای از جمال مذکور را بر پرده ای نقش کند یا در پرده ای بنوازد و چشمها و گوشها را از فراموشی به ذکر آورد.

(مقالات-ص 153)

 

49. هوشمندان عالم دریافته اند که ذکر حقیقی اشتغال به اوصاف و اسماء مذکور است .

(مقالات-ص 154)

 

50. ذکر رحمان و رحیم بر عام و خاص رحمت کردن است و با خلق به شفقت و مهربانی زیستن .

(مقالات-ص 154)

 

51. ذکر یا علیم این است که به کار دانایی پردازند و بکوشند تا پرده نادانی را بدرند و چراغی از دانش بر افروزند و پیش پای مردمان نهند .

 (مقالات-ص 154)

 

52. ذکر یا جمیل این است که دل و جان در کار زیبایی گرو کنند و نخست نقش جمال را بر پرده شش جهت عالم که فرمود : هر کجا رو کنید آنجا چهره خداست ، بنگرند و آنگاه به قدر مرتبه ادراک خویش قصه آن جمال را با آفرینش نقش یا نفحه ای بر مردم فرو خوانند و ایشان را شوریده و شیدا کنند .

 (مقالات-ص 154)

 

53. در رحم برکتی دو گانه است که هم آورنده رحمت را سعادت می بخشد و هم گیرنده را به خیر و برکت می رساند.

(مقالات-ص 154)

 

54. دُرّ مکنون در صدف اسلام ، تسلیم شدن به فرمان پروردگار و ورود به دار السّلام عشق و بهشت امن و آسایش است.

(مقالات-ص 159)

 

55. فطرت یا عقل رسول خداست در باطن ذات هر انسان که رسالتش در عالم طبع تمیز مفید از مضر و در عالم تمیز درست از غلط و در عالم اخلاق تمیز خیر از شر و در عالم هنر تمیز زشت از زیباست .

(مقالات-ص 166)

 

56. عشق به زیبایی و لذت هنری همانند عشق به خیر و حقیقت از نفس ناطقه انسان که همانند نفس الهی و نفخه ربّانی است سرچشمه می گیرد و هنر تلاشی است از سوی انسان برای باز یافتن حق در اسم جمیل و عبادتی است برای قرب به آستان معلای سیمرغی که در هر پرش هزاران نقش عجب و در هر صفیرش صد هزاران نغمه داودی است .

 (مقالات-ص 166)

 

57. قداست هنر از آنجاست که با عالم قدس پیوسته و با قدوس مطلق نشسته است.

(مقالات-ص 166)

 

58. هنر تجلی خلافت الهی در انسان است که خلیفه خداست و در اوج کمال منصف به صفات اوست و همانگونه که بنا بر حدیث کنز مخفی عشق سبب پیدایش عالم گردید ، در خلیفه او نیز عشق به ظهور گنج پنهان سبب پیدایش انواع هنرها و معارف گردیده است .

(مقالات-ص 166)

 

59. شعر مانند دیگر هنرها آبی است که از طور شهود سرچشمه می گیرد و به اطوار خوش آهنگ در دشتهای حرف و صوت جاری می شود .

(مقالات-ص 171)

 

60. جان هنر حضور معنی الهیت در عالم صورت است و آن معنی جمیل است که هم صورت هنر را جمال می بخشد و هم خبر از سریان جمال در جمله جهان می دهد.

(مقالات-ص 173)

 

61. در هنر برکتی دو گانه است : یکی زیبا کردن جهان با آفرینش عین زیبایی ، و دیگر بخشیدن چشم زیبابین به مخاطبان هنر تا آنچه را پریشان و ناموزن می نماید خوش و موزون بینند.

(مقالات-ص 173)

 

62. هنر کارگاه تبدیل زشتی به زیبایی است .

(مقالات-ص 173)

 

63. شاعر کسی است که به قدر جام وجود و بر حسب مرتبه کمال خویش و به اندازه خبری که از آن شهود فرخنده یافته است ، ضمن بیان احساسات و احوال درون ، مردمان را به عشق و پیوند و دوستی و همدردی و راستی و درستی که همه از جنس وحدتند فرا می خواند .

(مقالات-ص 174)

 

64. تناسب در معنای وسیع از عناصر اصلی هنر و عوامل وحدت آفرین میان اجزای متکثر است. وحدت جان هنر است و به اصطلاح ارسطو صورت کمالیه ای است که هیولای هنر یعنی مواد اولیه آن را زنده می کند و در مقابل بی تناسبی و نا هم آهنگی مایه غلبه کثرت بر وحدت می شود و بیننده یا شنونده را پریشان و مضطرب می کند .

(مقالات-ص 193)

 

65. از دیدگاه فلسفی نظم و تناسب و تجانس و هم آهنگی و تقارن و امثال این معانی هر یک به نوعی خبر از وحدت می دهند و در تحلیل نهایی به نوعی وحدت باز می گردند.

(مقالات-ص 194)

 

66. در هنر ، کشف و ایجاد وحدت جان هنر است.

(مقالات-ص 195)

 

67. درک یک اثر هنری یعنی درک وحدت پنهان در کثرت.

(مقالات-ص 195)

 

68. کشف وحدت در کثرت که شهود زیبایی است ، و خلق وحدت در کثرت ، که آفرینش زیبایی است در عالم علم و اخلاق نیز اصل ماجراست.

(مقالات-ص 196)

 

69. در عالم اخلاق و عرفان جان کلام تبدیل کثرت به وحدت است که گاهی از آن تعبیر به جزء و کل می کنند ، که کثرت جزءها و نمودهای جزئی است و وحدت وجود کل و کل وجود است و عارفان به اتفاق مهمترین سفر سالک را همان سیر از جزء به کل دانند ، که از مظاهر این وصول به کل عشق به کل و یکسان دیدن تمامی کائنات در برابر حق است .

(مقالات-ص 196)

 

70. بهترین معرف هر گوینده سخن اوست که اگر چون مشک مشام جان را معطر کند ، نیاز به گفتن عطار ندارد.

(مقالات-ص 221)

 

71. اگر نقاشان چیره دست مجموعه تمثیلات خیال انگیز مولانا را از دیدار این ترک غارتگر ] شمس تبریزی [  به عالم صورت درآورند ، نگارخانه ای پدید آید که رشک نگارستان چین و نزهتگاه دیده جان باشد.

(مقالات-ص 225)

 

72.  آفتاب معرفت نوری است که از نار عشق می روید از این روست که تا آدمی عاشق نشود به معرفت حقیقی دست نمی یابد ، آدمیان را نمی شناسد ، جهان را بدرستی نمی بیند و اسرار آن را در نمی یابد، زیرا غیر عاشق خود بین است و خود بین چگونه غیر را تواند دید مگر آنکه نقش سوداهای خویش را در غیر بیند.

(مقالات-ص 306)

 

73. موسیقی خوب آن است که شنونده را از فرود به فراز آورد نه آنکه او را در فرود بی خبر کند که در این صورت نامش لهو به معنی فراموشی و بی خبری است.

(مقالات-ص 382)

 

74. جمله شرابها را دو گونه توان دانست : یکی آنها که آدمی را بی خبر کنند از حق و حجاب شوند بر حقیقت و یکی آنها که بی خبر کنند از خویش و کشف حجاب کنند از حق .

(مقالات-ص 412)

 

75. راهی را که هنرمند برای رهایی از تنگنای صورتها اختیار می کند این است که دایره صورت را به اهتزاز در می آورد و چنان تموجی در آن بر می انگیزد که تا کرانه های دور دست معانی پیش می رود و در بازگشت همچون ارغنون نغمه جان هنرمند را برای صاحبان گوش به ارمغان می آورد.

(مقالات-ص 430)

 

76. اگر کسانی در سودای جهانی کردن ارزشها و برقراری صلح و دوستی در میان اقوام بشر باشند خوش ترین راه بازگشت به هنر و ادبیات و اخلاق است.

(قلمرو زرین-ص 21)

 

77. جوهر ادبیات اعلامیه حقوق بشر و اعلامیه استقلال و آزادی و برابری انسانها از زن و مرد در پیشگاه حقیقت است.

(قلمرو زرین-ص 21)

 

78. وقتی آدمی در برابر دیو قد علم می کند نه تنها دیوها که فرشتگان نیز او را به حساب می آورند و همه استعدادهای خفته آدمی در این مبارزه بیدار می شود و آغاز به رشد و شکفتن می کند.

(قلمرو زرین-ص 37)

 

79. جوهر ذات آدمی همان خواست است. نفس ناطقه یعنی خواستن و عشق داشتن و چون سرمایه ما تنها خواستن است ، هر چه خواست عظیم تر ، آدمی بزرگ تر و شریف تر .

 (قلمرو زرین-ص 47)

 

80. خواستن نشان ظرفیت و قابلیت آدمی است و هر آرزویی نشان قابلیت و توانایی خاصی در ماست.

(قلمرو زرین-ص 47)

 

81. فلسفه چیدن بال فرشتگان است. یعنی فلسفه با توجیه عقلانی هر پدیده جاذبه روحانی و حیات باطنی آن را از میان می برد و عالم را خشک و بی طراوت و فاقد عقل و شعور و احساس می کند.

 (قلمرو زرین-ص 52)

 

82. عشق گناهی است که آدمی را از همه گناهان پاک می کند. عاشق یعنی آن که دل در گرو خوبی و زیبایی و حقیقت بسته در معبد عالم نیت کرده است که در خدمت این سه فرشته باشد.

(قلمرو زرین-ص 227)

 

83. عشق مادر به فرزند خویش مَثَلِ اعلای عشق آسمانی در زمین است. عشقی است که در برابر همه عالم می ایستد و به هیچ خطا و گناه از معشوق که همان فرزند است باز نمی گردد.

 (قلمرو زرین-ص 259)

 

84. زیبایی ، خواه موسیقی باشد یا شعر یا نقاشی یا طبیعت یا چهره انسان ، آئینه فطرت آدمی است و سّر لذت آدمی از زیبایی همین است که تناسبات و هارمونیهای درون خود را در عالم خارج ادراک می کندو این مطابقت درون و بیرون مایه لذت است .

(قلمرو زرین-ص 266)

 

85. ذات اقدس الهی ازلی و ابدی و زوال ناپذیر است و چون همه عالم از ذات او نشات می گرفته ، هر چند تمامی آفرینش و جمله جهان ها و آدمیان به ظاهر دستخوش فنا شوند ، باز همگی خود را در آن ذات می یابند. پس جای هیچ تشویش و هراس از زیر و بم عالم و تغییر و تبدیل پیوسته آن نیست ، زیرا وجود ، عدم نخواهد شد و هر چه هست بوده و خواهد بود .

 (قلمرو زرین-ص 300)

 

86. کسانی که نقطه کمال را در عالم هنر نشان داده اند بیشترین خدمت را به بشریت کرده اند زیرا معنی مطلق که ذات خداوندی است از همان یک چیز کامل در خاطر زنده می شود. چه سعادتی است آنان را که موفق به ساختن یک اثر کامل شده اند.

(قلمرو زرین-ص 309)

 

87. کلمه عدم گاه در مقابل وجود است که در این صورت نیستی محض و نفی هستی است و جایی در جهان هستی ندارد. اما در ادبیات عرفانی اغلب مقصود از عدم نفی همه حدود و رسوم و تعینات و ماهیات است و چون هر ماهیتی حدی و محدودیتی بر وجود می نهد ، اگر همه حدود را برگیرند آنچه به جای می ماند حقیقتی ساری در همه کائنات است.

(قلمرو زرین-ص 325)

 

88. ترس از مرگ و ترس از غرق شدن در بحر رحمت الهی ، ترسی موهوم است. زیرا هر آنچه اینجا از دست بدهند در آن بحر خواهند یافت. آن بحر به تعبیری گستره وجود انسان است که با شکستن کشتی تن آدمی آن را تجربه می کند .

(قلمرو زرین-ص 345)

 

89. اگر ما با دل شاد و چهره گشاده و گلگون نتوانیم به مرادها و مقصودها دست یابیم ، با افسردگی و نومیدی بی گمان به جایی نخواهیم رسید. پس خوشتر آنکه در هر حال ، اگر مراد و محبوب را با تمام دل طلب کردیم و به مطلوب نرسیدیم همچنان دل خوش داریم و چهره خندان کنیم.

(قلمرو زرین-ص 379)

 

90. عشق آن است که آدمی خودش نباشد ، خود را فراموش کند و به دیگری بیندیشد و این رهایی از خویشتن کمترین افسون عشق است.

(قلمرو زرین-ص 384)

 

91. عشق مجازی در عالم خاک می تواند با کیمیای معرفت تبدیل به عشق حقیقی شود و همان عشق خاکی عشق آسمانی و الهی گردد. عشق حقیقی در همه مراتب از خاکی تا افلاکی نشانها و اطوار یکسانی دارد و هر که بحقیقت عاشق شود ، از عارف و عامی ، عشق او کم و بیش همان احوال و آثار عشق دیگران را خواهد داشت.

(قلمرو زرین-ص 385)

 

92. دل انسانها که همان گوهر ذات و فطرت الهی آنهاست ، عجیبترین پدیده خلقت است و عجایب هفتگانه جهان هلالی از بدر جمال اوست. اوست که نه رنگ و صورت دارد نه عرض و ارتفاع نه موسیقی است نه نقاشی نه شعر نه حکمت اما همه اینها از او پدیدار می شوند.

(قلمرو زرین-ص 402)

 

93. برای لذت بردن نیازی به دانستن علت ها و سبب ها و رازهای پشت پرده نیست. باغ گل را باید دید و لذت برد و صدای خوش و لبخند شیرین را باید درک کرد و غرق شادی شد. هیچ کس نمی تواند راز افسون یک لبخند یا نگاه محبت آمیز را بیان کند. اما همه کس می تواند از آن سرمست شود .

(قلمرو زرین-ص 536)

 

94. دیوانگان عشق عاقلان را عاقلان دنیا پرست مجنون خوانند و گمراه نامند و این جنون فوق العقل است نه جنون دون العقل. در جنونی که مادون عقل است چراغ عقل خاموش می شود و در جنونی که مافق عقل است چراغ عقل در شعاع خورشید عشق محو می شود بدون آنکه خاموش شود .

(قلمرو زرین-ص 560)

 

95. شوق به زندگی جاوید که در دل همه آدمیان به ودیعه نهاده شده ، هم تسلی بخش خاطر ما در سختیها و محرومیتهاست و هم همه ارزشهای اخلاقی و هنری ما در پرتو آن توجیه می شود .

(قلمرو زرین-ص 596)

 

96. انبیا و اولیا و قدسیان عالم که اینهمه سخنان شکر بار از ایشان در بازار عالم پخش شده است همه در اثر پیوند با لبهای شکرین آن شاهد یکتا به مقام شکر فروشی رسیده اند .

 (در صحبت مولانا-ص 10)

 

97. در مستی ، رفع حجاب خود پرستی است که شاهد زیبایی به هنرمند رخ می نماید و بازتاب آن مشاهده ، به صورت هنر ظاهر می گردد.

 (در صحبت مولانا-ص 11)

 

98. در نظر مولانا، زن ، در لطافت و تعالی چنان به خداوند نزدیک است که گوئیا مخلوق نیست بلکه خالق است.

 (در صحبت مولانا-ص16)

 

99. مقصود از عدم در مقام عشق نفی محدودیتها و دیوارها است ، چون عشق به هیچ دیواری محدود نمی شود و تا بی نهایت پیش می رود ، پس هر چه وجود متعین و محدود است از آن نفی می شود و عاشق نیز برای رسیدن به عشق حقیقی باید از وجود محدود خود عدم شود و این عدم است که موجب افزایش وجود است.

 

(در صحبت مولانا-ص 18)

 

100. عشق تمام صبر است اما در راه رسیدن به معشوق و تمام بی صبری است در فراق معشوق و ناشکیبایی بر نادیدنِ او.

  (در صحبت مولانا-ص 22)

 

101- سخن را از نی باید شنید ، از آن کس که نیست ، آن کس که هست از هواهای خود می گوید و حدیث نفس می کند.

( در صحبت مولانا – ص 1)

 

102- نی مقام انسان کامل یا کمال مرتبه انسانی است که در آن مرتبه ، شخص هر چه گوید همان است که معشوق در او دمیده و هر چه کند همان است که فرمانش از معشوق رسیده.

( در صحبت مولانا – ص 10)

 

103- تا کسی از خودبینی و خود رائی و نفس پرستی رها نشده باشد بوی خوش عشق به مشام جان او نرسیده باشد.

( در صحبت مولانا – ص 10)

 

104- متاع اصلی دکان مولانا عشق است.

( در صحبت مولانا – ص 17)

 

105- همان شاخ نبات و شمع شب افروز و غزال رعنا و سرو بلند بالای حافظ است که جمله عاشقان به داغ او مرده اند و جمله عاشقان به داغ او زنده اند.

( دیوان حافظ – ص 4)

 

106- حافظ به تمام کائنات عشق ورزیده و تجلیات جمال را در عالم خاک عزیز داشته و از خط یار آموخته است که گرد خوبان بگردد.

( دیوان حافظ – ص 29)

 

107- عارف ،‌بهار طبیعت را رسولی از بهار جاودان می بیند و دلالت بهار را بر آن وجه باقی می ستاند.

( دیوان حافظ – ص 31)

 

108- شمع را هزاران تن می بینند ، هر یک از وجهی و زاویه ای اما همه چون حافظ پروانه بی پروا نیستند که با معشوق در آمیزند و در او فانی شوند.

( دیوان حافظ – ص 32)

 

109- این شراب است که طالبان یار ، روزه فراق را با آن می گشایند.

( دیوان حافظ – ص 37)

 

110- رفتن به خرابات ترک خودبینی است و خودبینی نزد عارفان جهاد اکبر است.

( دیوان حافظ – ص 37)

 

111- فقیر یعنی آنکه خود را در برابر حق مالک هیچ چیز نمی داند.

( دیوان حافظ – ص 47)

 

112- توبه در زبان حافظ و دیگر عارفان پارسی گو پشت کردن به معشوق و بازگشت به دنیاست.

( دیوان حافظ – ص 53)

 

113- عشق ترک اختیار عاشق است در برابر معشوق.

( دیوان حافظ – ص 55)

 

114- رندی حافظ نیز کمال هوشمندی اوست در عشق که ترک کام خویش گفته تا کام دوست بر آید.

( دیوان حافظ – ص 58)

 

115- رندان عالم سوز که دو عالم را در بحر عشق شبنمی دانسته اند به نیم جرعه قانع نشده و خود را غرقه بحر عشق و شط شراب می خواهند.

( دیوان حافظ – ص 59)

 

116- دریا دلان رند سر افراز همان دوستان خدا و هادیان طریق عشقند که برای نجات از غصه عالم باید دست به دامن آنان زد.

( دیوان حافظ – ص 60)

 

117- سخن حافظ از عالم امن و سلام می آید و مصداق روشنی از همان پیک نامور است که از دیار دوست رسیده و مردمان را حرز جان و خط امان آورده.

( دیوان حافظ – ص 65)

 

118- عشق نزد مولانا نقطه وحدت است . دریایی است که میعادگاه همه نهرها و رودهاست.

(گزیده فیه ما فیه  – ص 46)

 

119- مثنوی محصول دوران پختگی و کمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است.

(گزیده فیه ما فیه  – ص 35)

 

120- زیارت کردن به حقیقت به حضور زنده کسی رسیدن است و اطلاق آن به زیارت قبور مردگان مجاز است و در روایات خاصه آمده است که مزار قدیس در دل کسی است که آن قدیس را دوست دارد.

(آن خردمند دیگر – ص 11)