ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

آمد اما...


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود


نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود


لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود


در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود


در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود


دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود


برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود


جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود


ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم... زندگی زیبا نبود 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد