ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

مرد زمستانی


رو کرده به چشم تو این مرد زمستانی 

جایی مگرش بخشی زان کلبه نورانی

 

رو کرده که تا شاید با هرم تماشایت

نظاره سردش را در خویش بپیچانی

  

رو کرده به تو آری ای مامن ناچاری

تا جان دهی اش باری آنگونه که می دانی

 

شب شعر سیاهش را با خواب تو می خواند 

ای غلغله خورشید در چشم تو زندانی

  

من سردم و خاموشم من شهر فراموشم 

پا تا سرم آغوشم ای خواب چراغانی

  

تو آن دم موعودی آن فرصت دیگر بار

در من – من متروک آماده ویرانی-

 

معجونی از آدم.گل.آرامش و طوفانی 

تلفیقی از عصیان.عشق.تردیدی و ایمانی

 

آن "آن"  غزل آور آن جان پری پیکر

سر حلقه خاتونان بانوی غزالائی

  

حتی ز گل نرگس تنپوش نمی شاید 

بر شوکت بالایت جز جامه عریانی

 

ای هر چه پرنده هست با شوق نفسهایت 

در صحن دهان تو مشغول غزلخوانی

  

وی هر چه فرشته هست  با شرم تب آلودی 

دل داده به یکدیگر در چشم تو پنهانی

 

کی می رسد آن لحظه آن دم ، دم دور از من 

تا سر رسد آری آه این حسرت طولانی

 

مانا! به خدا سوگند جز با تو نمی ماند 

این ماهی افتاده در حوض پریشانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد