و این دلتنگی ها ، آخر خط همه دلواپسی ها،
رسیدن به آنچه برای رسیدنش لحظه ها را میگذرانیدم و خاطره ها
بر زندگی مان نقش میبندد به امید آن روزی که عشقمان نقش بر آب نشود
کاش میشد از همان آغاز مال هم بودیم ،
نه اینکه نیمی از عمرمان گذشته باشد و همدیگر را پیدا کرده باشیم
این تویی عشق بی همتای من ، لحظه به لحظه با تو ، تویی نفسهای من
کاش همیشه رنگ عشق در تصویر زندگی مان پر رنگ باشد ،
نه اینکه بی وفایی بیاید و لطافت عشقمان را خدشه دار کند
کاش همیشه دلت مثل دلم بود ، همیشه بی قرار و منتظرت بود ...
و این تویی عشق جاودانه من ، لحظه به لحظه لمس شاعرانه من ...
تمام احساس من خلاصه ایست از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد ،
راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم میجوشد و در احساس تو جاری میشود ...
و این شور عشق آخر خط همه ی دلتنگی هاست ،
که رسیده ایم به جایی که نقطه آرامش است ،
رسیده ایم به جایی که تنها خواسته ی ما همان آرامش است ...
هر جا میروم عطر تو پیچیده در آنجا ،
و مست دیدار با چشمان ناز تو میشوم ، من در آن لحظه یک دیوانه میشوم
گاهی فکر میکنم لایق تو نیستم ، و میدانم ارزش تو بالاتر از این است که
احساسم را به پای تو بریزم
و این وابستگی ها ، آخر خط همه خستگی ها رسیدن به آغوش هم است ،
و این ما هستیم که راز عشق را برای هم زمزمه میکنیم ،
آنگاه که همدیگر را در آغوش هم میفشاریم...
زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی،
رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ،
یادم می آید لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!
نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که
گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته....
دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته...
چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ،
هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ...
قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی
و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود...
با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم
باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم...
با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ،
در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!
شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ،
این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!
به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری...
پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ،
بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم...
نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ،
نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ،
نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ،
شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!
نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ،
زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم..
بی خیال تر از همیشه ای ، بی وفاتر از گذشته ای ،
با آن دل سنگت مرا تنها گذاشتی و داری میروی...
نه فکر آنکه مرا وابسته کرده ای به خودت ،
نه یاد آنکه خاطره ها نمیسوزاند دلت ...
و میسوزاند دل من را هر چه خاطره بینمان گذشته ،
و عذاب میدهد این دل خسته ...
خواستم لحظه ای به بی تو بودن فکر کنم ،
دیدم که نمیتوانم ، چه برسد به اینکه تو اینک داری میروی
و مرا پشت سرت جا گذاشته ای...
همیشه با هم ، همه جا در کنار هم بودیم ،
حالا در باورم نیست که دیگر تو را نخواهم دید...
نرو از کنارم ، مثل این است که انگار باید عمری از غم نبودنت بنالم،
اما اگر زنده بمانم ، اگر از درد نبودنت طاقت بیاورم ،
منی که از همان لحظه ی رفتنت مثل ابر بهار میبارم
با اینکه دلم را شکستی ، به پای این دل خسته ننشستی ،
عهد دروغین با دلم بستی ، اما هنوز دوستت دارم !
هنوز هم به خیال داشتن دل سنگت ، دل به رویاهای با تو بودن بسته ام ،
هنوز هم به خیال اینکه شاید دوباره بیایی ،
میروم به جایی که مرا تنها گذاشتی و رفتی ،
مینشینم به انتظارت، مینگرم به رد پاهایت ، هنوز مانده جای اشکهایم ،
هنوز پیچیده بوی عطر بی وفایی هایت....
حتی اگر سایه ای را از دور دستها ببینم خوشحال میشوم ،
میدوم به سویت ، تا میرسم غریبه ای را میبینم به جایت ،
دلم سرد میشود، نگاهم خسته نمیشود
و باز هم مینشینم چشم به راهت....
مدتها گذشت ، آنقدر نشستم چشم به راهت که دیگر چشمهایم سویی نداشت ،
روزی آمد که از کنارم رد شدی و رفتی و من عطر حضورت را حس کردم ،
تو مرا نشناختی اما من با همین چشمهایم نابینایم تو را احساس کردم...