ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

خاتم پیغمبران

در روزگار جهل وتاریکی دلها
نوری هویدا گشت ولبخندی به لبها
آن نور ، نور خاتم پیغمبران است
نامش محمد (ص) شافع هردوجهان است
کاخ ستم لرزیده از میلاد پاکش
مولا امیرمومنان است سینه چاکش
در هر مکان ولامکانی یاورش بود
ایمان وعشق وافتخار وباورش بود
او  رنجهایی برده از حکم رسالت
او  طعنه ها بشنیده از تیغ رذالت
لیکن به عشق امتش هرگز نیاسود
خودرا به کام و  هدیه دشمن نیالود
زیرا که نام او امین عالمین است
او عاشق دیدار نیکوی حسین (ع) است
اومهربان ورحمة للعالمین است
اوشافع روز جزا و  واپسین است
او  پرتو نور خدا علم الیقین است
او احمد وطه وختم المرسلین است
آمد ندای الرَّسول بَلِّغ رِسالت
بالاببر دست علی شاه ولایت
او  دلبر زهراست (س) زهرای شهیده
غیر از علی وفاطمه یاری ندیده
بهر رسالت رنجهای مستمر دید
دندان او بشکست اندر نشر توحید
اینک دل (گودرز ) گرفته از غم او
از رحلت جانسوز و  داغ ماتم او
بهر عزایش عالمی غرق فغان است
زیرا که او پیغمبر کون ومکان است

گریه میکنم

اشک‌های من

ذره ذره‌ی وجود من که آب می‌شود

گریه می‌کنم

زندگی میان چشم‌های من سراب می‌شود


موج آرزو

در فراز لحظه‌ها به اوج می‌رسد

آه زندگی

موج‌ها سقوط می‌کند

نقشه‌ها بر آب می‌شود


جاده تا کجاست؟

هر چه می‌روم

هر چه میدوم

راه مانده را حساب می‌کنم

ای دریغ

با شکستنی

با نشستنی

راه مانده بی‌حساب می‌شود


خسته ام

از نشیب روزگار خسته‌ام

از تمام فصل ها و روزها

از دروغ سبزی بهار خسته ام


با توام...

داری از خودت فرار میکنی

داری از جفا

با دلم

 نیمه ی وجود خود چه کار میکنی؟



رحم کن

در هجوم سیل‌ها

هر چه ساختم

                 خراب می‌شود

که نگارت شوم


شاید من اصلا ساز نیستم که بخواهم کوک یا کم کوک یا ناکوک باشم. شاید من فقط و فقط یک حجم آبسترهء بی کاربردم: هنر ِ محض!، که یکسری ناآگاه آمده اند جلویم و توقع دمبل و دیمبوی نابجا دارند. بعد چون من فقط و فقط یک حجم آبسترهء بی کاربردم، صدایی هم ندارم بالطبع. شاید شاید شااااید یک معنی و مفهومی داشته باشم. برداشت آزاد. برداشت به تعداد مخاطب. مدرن و پس از آن!... اوف... بچه بودیم خیلی. سه تا، خیلی. یواشکی رفتیم توی اتاق پسره، تپل کشیک میداد و من ویولن پسره را برداشتم از کنج اتاقش و ژست گرفتم و حس گرفتم و چشمهایم نگران به تپل بود و ساز هیچ صدایی نداد. یک آرشهء مزخرف ِ آشفته داشت. شاید هم من سازم. آرشهء مزخرفی دارم. استاد ع گفت سه تار را بیخیال شوم و کمانچه را دریابم، به من نزدیک است. من نگاهش کردم و هی دلم خواست بپرسم چی باعث شده فکر کند، حس کند، من به کمانچه و کمانچه به من... نپرسیدم. گفتم «حتما» چون فقط، انگار، به یقین، منتظر بودم کسی این رابطهء نامیمون من و سه تار را پاره کند یکباره و آذربایجانی با آن شلوار سبزش صدای کمانچه را بی آرشه هم درمیآورد... اه یادم نیاید! من یک حجم آبسترهء بی کاربردم، متریال نامعلوم، الهام گرفته از هنر سرخپوستی، ابعاد انسانی، خالق روحش را دمید و چون روحانیتی ندید، خودش را پنهان کرد و گفت بیا! دنبالم بیا! بگرد! بجو! بخواه! بیاب! به من گفت. به یک حجم آبسترهء بی کاربرد که ازش انتظار رقص و نوا دارند، گفت و انتظار گشتن، یافتن، آسودگی داشت. آه... مضحک نیست؟ بیا پشت همین میله ها و شیشه ها و موزه ها بمانیم و بخندیم و بپوسیم!

زن و آفرینش

امروز کتاب "بارورتر از بهار" را می خواندم. در همان مقدمه کتاب به مطالبی جالبی برخوردم. 

.

.

.

آفرینش برای زن، یک فعالیت ذاتی و روانی و بدنی است. رویکرد زن به هنر می تواند کاملا منتطره باشد اما عواملی مانند بالندگی، مسایل بیرونی و اجتماعی و همچنین رویاروی ذهنی و عینی با مرد و بالاخره عشق و عاطفه هایی که در پیوند با آن پدید می آید، می تواند هنر زنانه را شکل طبیعی دهد و یا به انحراف کشد و از جنبه های مشخص زنانه عاری کند. و به عبرات دیگر تاثیر جامعه پدرسالار و مرد سالار را با خود داشته باشد و هویتی مستقل به دست ندهد. آن نیمه پنهان مردانه ای که به قول "یونگ"  در هر زن می توان سراغ کرد در بازسازی جهان، بدانگونه که می خواهد باشد، تاثیر کند و این جاست که شاعر زن جهان را از دید خود می سازد یا که از دید پدر، همسر و حتی پسرش. شاعر در روح جهان حلول می کند و رفتارش را به شکل دلخواه خود در می آورد و در واقع تجربه های خود را بر آن تحمیل می کند. و آنجا که جهان در ذهن او به بدویت آغازین می رسد، از زهدان او شکل می گیرد و با کلام، طرح زده می شود. نوعی بردباری که حالا سر به عصیان برداشته است. اما تفاهم و دوستی و عشق را در رقت حسی شاعرانه برتر می داند، و گاهی حتی اسیر حس زنانه می شود. و ... 

شیشه دل

... شیشه پنجره را باران شست  

                                  از دل من اما 

                                             چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!  

 

زبان های سامی


اولین کسی که به این زبانها (زبانهایی که اقوام قدیم سامی 1: بابلیان، کلدانیان، کنعانیان، آرامیان، آشوریان، نبطیان، عبرانیان، حبشیان و عربان به آنها تکلم می کردند) نام "زبانهای سامی" اطلاق کرد، خاورشناس آلمانی "شلوتزر  Schlotzer" بود که در سال 1781 میلادی، زبانهای عبرانیان، عربان، آشوریان و اقوامی را که در تورات به عنوان اینکه از نسل "سام بن نوح" بوده اند، <<زبانهای سامی>> نامید.اگرچه این نام گذاری ظاهراً زیبا و جالب است اما مطابق با مسمای خود نیست. و در مقام تعریف علمی و منطقی جامع و مانع نمی باشد.  

از این جهت غیرجامع است که در تورات عیلامی هاو لیدی ها نیز در زمره اقوام سامی شمرده شده اند. ولی مطابق تحقیقات تاریخی هیچ یک از آن اقوام سامی نبوده اند و زبان آنان با طبان سامی قرابت و ارتباطی نداششته است. و مانع نبودن آن از این جهت است که بعضی از آن اقوام مثل حبشیان <حامی> نژاد بوده اند اما به زبان سامی تکلم می کرده اند.  

قرابت میان زبان های سامی از نظر کمیت و کیفیت کلمات و جملات بسیار واضح است. و این ارتباط بسیار بیشتر از ارتباط میان زبان های هند و اروپایی است. نخستین کسانی که به این قرابت پی بردند بعضی دانشمندان یهود قرون وسطی در اندلس(اسپانیا) بودند بخصوص شخصی به نام "یهوذبن قریش" در اوایل قرن دهم میلادی.پس از آنها خاور شناسان با کوشش بیشتری به شناخت زبان های سامی پرداختند و در آن رشته، علم زبان شناسی و فقه اللغة را به وجود آوردند.   

 اقسام زبان های سامی 

مجموع زبانهای سامی به طور کلی و عمومی به سه دسته تقسیم می شوند: 

۱- زبان های سامی شرقی؛ یا بابلی و آشوری. 

۲- زبان های سامی غربی و کنعانی - فینیقی. 

۳- زبان های جنوبی یا عربی. 

هرکدام از دسته بندی های بالا دارای اقسام فرعی نیز می باشد. بعضی دانشمندان زبان های سامی را تنها به دو دسته شمالی و جنوبی تقسیم کرده اند.    

تقسیم بندی سه گانه بالا که با مقتضیات جغرافیای طبیعی و زیستی و تکوین اجتماعی و وضع سیاسی و تطور طبیعی و اجتماعی مطابقت داردو مورد قبول اغلب خاورشناسان می باشد، دارای شاخه های فرعی زیر است: 

 

الف) گروه زبانهای سامی شرقی: 

     بابلی 

     آشوری 

     کلدانی آرامی 

ب) گروه زبانهای سامی غربی:   

     کنعانی-فینیقی 

     اخلامی 

     فینیقی-پونیک (کارتاجی) 

     آرامی 

     عبری 

     سریانی 

     تدمری یا پالمیری 

     نبطی 

     موآبی 

     آموری  

ج) گروه زبانهای سامی جنوبی: 

     ۱- عربی: 

                 عربی باستان 

                 عربی قحطانی 

                 حمیری 

                 سبائی  

                 معینی 

                 عدنانی مضری یا قرشی فصیح 

    ۲- حبشی-اتیوپی: 

                 حبشی یا اتیوپی 

                 جعزی 

                 تیگری 

                 تیگرینائی 

                 امهاری 

                 هاراری 

(از آنجا که از این به بعد مبحث "زبان های سامی" بسیار تخصصی و زبان شناسانه خواهد شد سعی خواهم کرد در حد توانم مختصر و با زبان ساده  و با  امانتداری آن ها را بازگو کنم.) 

یک داستان...!


داشت گل "آگلونما"ی داخل گلدان را نگاه می کرد، که لبخندی بر لبش نشست. تا چند ماه پیش برگهایش به علت نامعلومی همه آویزان و بی رمق بودند. اما امروز برگهای زیادی از آن صاف و قبراق ایستاده بودند. اگرچه، چند برگی هم در اطرافش هنوز بی حال بودند. 

یاد خودش افتاد. به مدت دو سال مثل آن برگها، افسرده و غمگین بود. خشکیده بود. تنها کاری که میدانست چگونه باید انجام دهد آه و اشک و ناله بود. گفتار و کردار غلط، ضعف شدید شخصیتی و ... که البته همیشه به آن اذعان داشت. حالی که نه قبل از آن، آنگونه بود و نه حالا- بعد از آن. لبخند می زد که باز مثل برگهای "اگلونما" شاد و قبراق است.

روزی را در خاطر آورد که تصمیم گرفت تکه های شکسته شده اش را جمع کند و خود را "بند" بزند و دوباره حق "زندگی" کردن به خودش بدهد. به یارش که حالا کوهها و دشتها میانشان فاصله بود، اما او باز هم "یارم" خطابش می کرد- البته در دل. گفت می خواهم زندگی کنم، نه روزمرگی. یا از امروز درست زندگی می کنیم یا هر کس زندگی خودش را می کند. یارش در چشمانش زل زد. انتظار نداشت. آنها حتی روی مبل کنار یا روبروی هم ننشسته بودند. یارش از پشت میز تدوین به سمت وی چرخیده بود و او روی مبل نشسته بود.

-حرف آخرت است؟!

-بله. زندگی حق همه انسانهاست. و من انسانم. برای دلم، وقتم و وجودم ارزش و احترام قایلم. برای تو هم همینطور. با من شاد نیستی با دیگری حتما خواهی بود.

-باشد. و دیگر هیچ نگفت.

او قرار گذاشت فردا صبح هرکس دنبال زندگیش برود. از رئیسش با بیان علت، مرخصی گرفت و آماده رفتن. یارش طبق معمول تا صبح تدوین کرد و نخوابید. وقتی او بیدار شد مطابق همیشه ندیدش. صبح تا ظهر ساعت خوابش بود. اما یارش نبود. او اصلا نخوابیده بود. فکر کرد شاید مثل بعضی وقتها رفته نان سنگک تازه و عسل و خامه بخرد -صبحانه مورد علاقه هردوشان. اما نه. نیامد. تلفن همراه هم در خانه بود. یادش آمد که گاه گاهی که یارش خامه و عسل می خرید و بعد او را بیدار می کرد تا با هم صبحانه بخورند، با برق خوشحالی در چشمانش می گفت: چقدر زندگی قشنگ است وقتی عشقت را از خواب بیدار کنی و باهم، بوی نان تازه را حس کنید و صبحانه بخورید! همیشه وقتی او یک روز مرخصی می گرفت، یارش از فردا -که باید او دوباره سرکار برود- بیزار بود.

او نیامد و نیامد. وقتی آمد که همه جا تعطیل شده بود. 

-قرارمان چه شد؟

-می ریم. عجله نکن. 

همیشه خونسرد بود. بعد از ساعتی آمد و گفت آماده شو برویم. او نیشخندی زد و گفت: حالا؟!!        

-آره. و با اصرار او را برد، اما نه به دادگاه بلکه به پارکی که او عاشقش بود عاشق درختهای سربه فلک کشیده و کهنسالش. عاشق هوای خنکش. زمین اسکیت با آن شادی و شور و آهنگهای هیجان انگیزش: پارک قیطریه.

راه رفتند. یارش که همیشه بعد از چند دقیقه می نشست اینبار پا به پای او رفت. او که اگر می گذاشتندش تا آخر دنیا پیاده می رفت، رفت و رفت و یارش هم می آمد، بی کلامی، بی لبخندی.

بالاخر ه او نشست. به خودش آمد. یارش دوست داشت بنشیند،سیگاری روشن کند و از کارش برای او بگوید یا بحث اجتماعی یا فرهنگی را با هم آغاز کنند. یارش سر حرف را طبق معمول با شوخی گرفتن همه چیز حتی این موضوع شروع کرد. یکی دو ساعتی گفتند و گفتند. و در آخر هم به نتیجه خاصی نرسیدند.  

فردا او که تا صبح بیدار بود، لباسش را پوشیده و داشت چایی کمرنگش را می خورد. 

-سلام. چایی آماده است بریزم.

او که میل نداشت اما هرگز توان شکستن دل یارش را نداشت. گفت:

-آره . لطفا. باید بروی سر ضبط؟ 

-نه. می رسانمت.

-نه چه کاری است. در این شلوغی صبح. بری، برگردی. خودم می روم.

خیابانها را رد می کرد تا به پاسداران رسیدند. با لبخندی خداحافظی کرد. اما او گرفته و بلاتکلیف بود. 

تغییری 180 درجه، نه، 360 درجه نه، 1000 درجه رخ داده بود. اطمینان نداشت حتما همین چند روز است. می گذرد. 

... خوب حتما این هفته است. این ماه است. این سه ماه است. مثل مقاطع زمانی عضویت در کتابخانه-سه ماهه، شش ماهه، نه ماهه و یکساله- برای خودش قرار می گذاشت و وعده می داد که خوبی ها تمام می شود. 

حالا که نشسته بود و "اگلونما" را نگاه می کرد، سالها از آن وعده ها می گذرد و یارش همچنان تغییریافته است. او دیگر همین است و بس. چه اتفاقی افتاد نمی فهمید. عشقی که در یک نگاه در یارش با دیدن او در حال گذر از خیابان هفت تیر ایجاد شده بود، و در او هم به مرور رسوخ یافته بود، هنوز باقی بود. فقط گرد و غباری سنگین رویش نشسته بود. که تنها نیازی به "ها"کردن و دستمال کشیدن داشت. حالا این علاقه حسابی اصیل و ناب شده بود.

اما او هرگز "دوستش " را که از او عشق ورزیدن را آموخته بود، فراموش نکرد. او یاد گرفت چگونه بگوید "دوستت دارم".و چگونه خسته نشود از دوست داشتن های بی جواب، چون حتما روزی جواب خواهد داد.

او همیشه دوستش را "بابالنگ دراز"  خودش می دانست. البته هرگز این را به او نگفته بود. خجالت می کشید. مبادا ناراحت شود. او را به این نام می خواند چون برایش سنگ صبور بود و عزیز. و مثل جودی او را از حامیان خود می دانست. با او تمام درد دلهایش از روزگار و اجتماع و ... هر اتفاقی که می افتاد را  یا می گفت یا می نوشت. تصمیماتش، ایده هایش و همه چیز را. و باز هم بابا بی خبر از همه اینها. بابا مهربان بود و همیشه حرفی تازه داشت. و چه زیبا عشق ورزیدن را به او آموخته بود!

آدم ها


هیچ کس بد نیست

هرگز 


امـــــــــا 


من همیشه خیلی با آدم ها بوده امــــــ


حالا دلم یک فاصله ی خیلی عمیق و دور می خواهد


از روح تا جسمـــــ


و چون ترک عادت موجب مرض استــــــ


دارم ذره ذره دور می شوم



می دانم

کسی دلش برای من تنگ نخواهد شد...


دلم یک بوسه می خواهد



دلم آغوش می خواهد

      دلم آغوش نابت را چه بی رحمانه می خواهد

             دلم لبخند می خواهد

                    دلم با خنده ناب تو می خوابد

برای درک احساست

              برای حس شیرین نفسهایت

                                   دلم آغوش می خواهد

ز تنهایی گریزانم

            برای دیدنت حیران حیرانم

                نمیدانم نمیدانم

                      فقط آنقدر میدانم

                                دلم آغوش می خواهد

                                      دلم یک بوسه از روی لبان داغ می خواهد

سکوتی سنگین تر از فریاد ...

دفتر روزگار را ورق میزنم... 


 امروز پدری برای یک لقمه نان کلیه اش را فروخت! 


 همان نانی که دیروز قرار بود مجانی شود! 


 امروز کشاورز پیر پولی برای خرید بذر نداشت... 


 همان محصولی که از دیروز هر کیلویش 250 لیتر آب مصرف می کند ! 


 امروز دختری از ادامه تحصیلش بازماند... 


 همان تحصیلی که دیروز خرجش به مرز تن فروشی رسید! 


 امروز پسری در بالای دیوار خانه ی مردم دستگیر شد... 


 همان پسری که دیروز از کارش به خاطر 2.5 میلیون فرصت شغلی اخراج شد ! 


 امروز مادرم دیگر در خانه نیست!!! 


 همان خانه ای که فقط تا دیروز با کلیه ی پدر گرم می شد!!! 


  فردا هم روز دیگریست... 


 و کسانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند! 


 نه کلیه ای برای پدر! 


 و نه تنی، برای مادر ...! 


 فردا هم روز دیگریست... 


 فردایی که بعضی ها همچنان نفس می کشند... 


 همان هایی که دیروز 3هزار میلیارد تومان را با پول کلیه و تن مادر به خانه بردند !  

 

سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد ...

آدم‌ها

آدم‌ها
یک زمانی
در یک جایی
ناخواسته خودشان را جا می‌گذارند و می‌روند...
 
دلتنگم! برای کسی که مدتهاست بی آنکه باشد، هر لحظه به یادش زندگی کرده ام...!

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت می­دارم» رازی است
که در میان حنجره ­ام دق می­کند
 دیدنت گرچه شادی آمیز است
ولی از غصه نیز لبریز است
در من این حالت دوگانه ز تو
التقاط بهار و پاییز است
شادی دیدنت ندیده دلم,
... با غم رفتنت گلاویز است
هرچه زیباتر است آمدنت
رفتنت بیش تر غم انگیز است

عشق یعنی....


عشق یعنی انتظـــاروانتظار
عشــق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشــــــــــــق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشـــــــــــــــــق یعنی سجده ها با چشم تر
عشــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی دیده بر در دوختن
عشــــــــــــــــــــــــــق یعنی از فراقش سوختن
عشـــــــــــــــــــــــق یعنی سر به در آویختن
عشـــــــــــق یعنی اشک حسرت ریختن
عشــــــق یعنی چون محمد پا به راه
عشـق یعنی همچو یوسف قعرچاه
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشــــــــــق یعنی لحظه های التهاب
عشـــــــق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشـــــــــــــق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشـــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی یک تیمم یک نماز
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی عالمی راز و نیاز
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی سوختن یا ساختن
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی زندگی را باختن
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی همچو من شیدا شدن
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی قطره و دریا شدن
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی مستی ودیوانگی
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی با جهان بیگانگی
عشــــــــــــــــــــــــــــق یعنی با پرستو پر زدن
عشـــــــــــــــــــــق یعنی آب بر آذر زدن
عشــــــــــــــق یعنی سوزنی آه شبان
عشــــــق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشـق یعنی با گلی گفتن سخن
عشــــــق یعنی خون لاله بر چمن
عشـــــــــــق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشـــــــــــــــــــق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشــــــــــــــــــــــــــق یعنی بیستون کندن به دست
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی زاهد اما بت پرست
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی یک شقایق غرق خون
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی درد و محنت در درون
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک تبلور یک سرود
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی یک سلام و یک درود
عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یعنی ع ش ق