دیشب توی رختخواب قبل از اینکه خوابم ببرد، داشتم با خودم فکر میکردم که چه چیزهایی را واقعا دوست دارم توی زندگی!
بعد دیدم که دوستداشتم هیچچیز ذهنام را مغشوش نمیکرد و فقط مینوشتم از رویاها و فضاهایی که دوستشان دارم. دوستداشتم الان مشغول فیلمساختن باشم،چون من شیفته ی آفریدن و خلق کردن هستم.همین که دست به قلم شدم هم دلیلش آفرینش است.دوستداشتم نیمهشب توی خیابانهای خلوت قدم بزنم با یک همراه،هیچ حرفی نزنیم و فقط قدم بزنیم. دوستداشتم "پرسه در مه" را همین الآن میدیدم،یا "حوض نقاشی" را،یا "شب های روشن" را،یا مثلا می نشستم یکی از کتابهای آلبرکامو را از اول تا آخرش یک نفس میخواندم،مثلا کتاب "سقوط" یا "بیگانه" را،شاید هم سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی را،آنجایش که نوشته ژدر فکر می کرد آدم ها وقتی کسی کنارشان باشد دیگر تنها نیستند،ولی او نمی دانست که آدم های تنها همه در شلوغی تنهایند!
یا مثلا همیشه دلم میخواست صدای خوبی داشتم.دلم میخواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش میخواندم. دلم میخواست بلد بودم مثل کَلهُر،کمانچه بزنم.آنوقت هروقت دلم میگرفت،خودم میزدم و میخواندم و گریه میکردم!
دیگر دلم چه میخواست؟دلم میخواست انگلیسی ام فول باشد و فرانسوی و ایتالیایی و آلمانی و اسپانیایی و روسی، آن وقت میتوانستم کتابها و فیلم های انگلیسی و فرانسوی و ایتالیایی و آلمانی و اسپانیایی و روسی را بخوانم و ببینم.
دلم میخواست در عینِ سلامتی،خیلی هم پولدار بودم.دنیا را میگشتم،جاهای پولداری میرفتم و اگر به جاهای غیرپولداری میرفتم،بخاطر این بوده که دلم خواسته بروم نه اینکه پولش را نداشته باشم! بعد هم حتما مسجدی،مدرسه ای،بیمارستانی چیزی می ساختم!
دلم میخواست عضو تیم پرسپولیس بودم یا والیبالیست قهاری بودم یا حتی پینگپونگ بازِ قَدَری!
دیشب تا صبح فکر کردم حالا که دارم آرزو میکنم چرا خودم را محدود کنم؟دلم میخواست در فیزیک مثل انیشتین بودم،در شیمی مثل مندلیف،در ریاضی مثل گالوا،در نقاشی مثل فرشچیان،در بازیگری مثل شهاب حسینی،در موسیقی مثل رضاصادقی،در نویسندگی مثل آلبرکامو،در مجریگری و مهربانی و سادگی اما مثل خودم!
دلم خیلی چیزهای دیگر هم میخواست که دیشب یادم بود،ولی الآن یادم نیست!