ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

حماسه دینی ـ بت شکن بابل


حماسه در عربی از ماده حمس یحمس حمساً، به معنای دلاوری و استواری در کار یا به معنای به خشم و به هیجان آوردن کسی است.

حمس (با ضمه عین الفعل) معنی مطاوعه دارد. یعنی دلیر و بی باک شد.

حمس و حمیس به عنوان صفت و به معنای شجاع و دلاور است.

اما در فارسی «حماسه» یک اصطلاح است و به معنای کاری پهلوانی و خارق العاده که موجب تحولی بزرگ در جامعه باشد، به کار می رود.

بنابراین حماسه با قهرمانی و پهلوانی کاملاً متفاوت است، اگر چه پهلوانی و قهرمانی نیز جزوی از حماسه است و از آن بیگانه نیست. همان طوری که چنگال عقاب، جزوی از عقاب است، اما چنگال عقاب به تنهایی عقاب نیست. مثلاً در شاهنامة فردوسی، پیکار ها و رزم و جنگ های رستم حماسه است، زیرا در عین پهلوانی های بسیار، در نبردهای گونه گون، موجب تحولات سیاسی و جمعی فراوان در ایران می شود. سلطة انیران و اهریمن رفتاران بیگانه را از میان می برد و آیین های خوب ایرانی، که همانا بر بنیاد عقل گرایی و خردورزی است و نمونة برجسته و نمایان آن در داستان رستم و اسفندیار، آشکار است، برجای می ماند.

و گرنه این که دو پهلوان به میدان بیایند و به جنگ و ستیزه بر خیزند و پس از تقلای بسیار، یکی دیگری را به خاک هلاک بنشاند، اگر تحولی به بار نیاورد حماسه نیست.

مثلاً نبرد رستم با اشکبوس کشانی، به تنهایی حماسه نیست، بلکه کاری قهرمانانه و پهلوانی است، اگر چه و البته که جزوی از کل حماسه رستم است.

داستان فریدون و ضحاک، از آن جهت حماسة بزرگی است که با از میان رفتن ضحاک ظلم و بیداد بی حساب و مغزخواری و استبداد پتیاره ای که موجب خفقان افکار و اندیشه ها و جمود مغز مردمان بود، از میان می رود و زمان شکوفایی اندیشه ها و آزادی و آزادگی انسان ها فرا می رسد.

ما در فرهنگ خود دو گونه حماسه داریم: یکی حماسه های میهنی ماست که به نمونه ای از آن اشاره شد و دیگر حماسه های دینی ماست که شمارش کمتر از حماسه های ملی ما نیست.

غزوات پیامبر(ص) با کفار هر یک به تنهایی حماسه ای است، چون هر یک اصل و اسطورة تحولی در بشر می شود. پیکار حضرت حمزه، سید الشهدای اول با وحشی کافر و قیام حضرت حسین علیه السلام، در مقابل اهریمنی کارهای یزید بن معاویه، اگر چه هر دو پیکار به شهادت این هر دو اسوة انسانی یعنی حضرت حمزه و حسین علیه السلام می انجامد، هر یک حماسه و اسطوره ای بزرگ است که دگرگونی های پایداری در راه و رسم و افکار و کردار مسلمین به ویژه در کشور خودمان، ایران برجا می گذارد.

قیام هر پیامبری در روزگار خود و جنگ و ستیز او با زشتی ها و ناهنجاری های روزگار، هر یک حماسة عظیمی است که از توصیف به در است.

یکی از این حماسه های بزرگ دینی که در قرآن کریم به آن اشاره رفته و تا حدودی بیان شده، حماسة عظیم حضرت ابراهیم، خلیل الله، با گم کرده راهان زمان خویش است.

آنان اربابان متفرقون را می ستودند و نیاز خود را از آنان می خواستند. دختران یا پسران خود را و بیشتر دختران را برای رضای آن خدایان در روز یا شب عیدی خاص به قربان گاه معابد می بردند و با جشن و پای کوبی قربانی می کردند تا بلا از سرشان برود و کشت زارشان بارور و گاو و شترشان فربه شود.

پیام آور خدا با نور الهی که بر جان و دلش می تافت به پیکار با کج روی های قوم می پردازد یک تنه به جنگ با دریایی از مردمان گولِ غبی بر می خیزد و سرانجام با نیروی خدایی به پیروزی می رسد، بت ها را می شکند، پرستش خدای یکتای بی همتا یعنی واحد قهار را جانشین بت پرستی می سازد و قربانی گوسفند را به جای قربان کردن انسان می نشاند.

بنابراین، ابراهیم(ع) با فرمان الهی، در حماسة خود، به دو تحوّل عظیم توفیق می یابد: یکی جلوگیری از قربان کردن انسان، به منظور خشنودی خدایان و دیگر جایگزین ساختن پرستش خدای قادر متعال به جای عبادت بت و بت پرستی.

به گوشه هایی از این حماسة بزرگ با یاری گرفتن از قرآن کریم و زبان و بیان شاعری توانا از سلالة زبان آوران روزگاران می پردازیم.

گمراهی فراگیر

گمراهی و بیداد همه جا را فراگرفته بود. نمک رسالت پیامبران فساد فراگیر را چاره گر نبود. حضرت نوح در پیش خدا از نافرمانی مردمان شکوه می کرد. می گفت: رَب اِنی دِعوتُ قوُمی لَیلاً و نَهاراً فَلَم یَزِد هُم دُعایی اِلّا فِراراً.... رَب اِنَّهُم عَصوُنی وَ اتَّبَعُوا مِن لَم یَزدهُ ماله وَلدهُ اِلّا خَساراً و مَکروا مَکراً کِباراً وَ قالوا لا تَذِرون الهَتکُم. پروردگارا همانا من شب و روز قوم خود را فراخواندم، اما فراخوانی من جز گریز در آن با چیزی نیفزود... پروردگارا همانا آنان مرا نافرمانی کردند و از کسی پیروی نمودند که مال و فرزندش به جز زیان نمی افزاید و مکر بزرگی به کار گرفتند (به فردان خود) می گفتند مبادا خدایانتان را رها سازید. و مکر بزرگ آن بود که مرد پیر بیامدی، دست پسرک طفل گرفته، و نوح را به او نمودی. گفتی ای پسر من پیر شده ام باشد که مرا وفات آید و تو از پس من بمانی نگر تا این مرد تو را نفریبد و فرمان او نکنی که او جادویی است دیوانه و هیچ نگوید که در آن صلاح باشد.»

دریایی از مردمان گولِ گمراه، در روز هایی معین و موعود به معابد و بتخانه های خود هجوم می آوردند تا با جشن و پایکوبی انسانی را در پای بت های خود، ود، سواع، یغوث، یعوق، نسر و دیگر خدایان قربان کنند باشد که بتان به رحمت آیند، گاوشان را فربه و کشت زارشان را بارور سازند و مال و اموالشان را بیفزایند و بلا و مصیبت از سرشان بردارند.

قربانی چه بود، «دختری در دفتر صاحب دلی – طرفة بغداد سحر بابلی»

پسران را نگه می داشتند، دختران را قربان می کردند. مرغان خانگی را فدیه می دادند. همیشه چنین است. مرغ را در جشن و در عزا سر می برند. مرغ ضعیف است دفاع نمی کند، چنگ و دندان ندارد. ضعیف همیشه پایمال است:

افعی شعر از تب دیوانگی

حلقه می زد گرد مرغ خانگی

خلق را خون خوارگی اصل خوشی است

شادی مخلوق از مردم کشی است

خاک را گویی به گاه بیختن

الفتی دادند با خون ریختن

بر زمین بی گفتة نوح نبی

جنبش دریایی از گولِ غبی

یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی

پای کوبان سوی دیر آورده روی

گر نباشد مردمان را نذرها

سوزد از خشم خدایان بذر ها

رعد ها دنبال برق دشنه اند

نیست ابری تا خدایان تشنه اند

خون قربان حال ها را به کند

دانه را پُر، گاو را فربه کند

باید آن جا حلقه بستن دف زنان

دختری را ذبح کردن، کف زنان

لاجرم در دیر نزدیکان دور

تنگ کرده جای جنبیدن به مور

پای کوبان، کف زنان، افروخته

چشم ها بر صید قربان دوخته

قتاده و سدی، از مفسران تابعین و یاران پیامبر (ص) گفتند: «ایشان را (بت پرستان را) عیدی بودی در سالی که به جمع آن جا شدندی؛ چون از آن جا باز گشتندی به نزدیک اصنام شدندی و سجده کردندی ایشان را و طعام با خود بیاوردندی و پیش ایشان و پیرامن ایشان بنهادندی تا در آن جا برکت پدید آید، به مجاورت ایشان. چون از عید بازآمدندی، آن طعام بخوردندی، این کارها هنوز بسیار دور بود از آن زمانی که این فرمان رحمانی نزول یابد که: وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِیَّاکُم إنَّ قَتْلَهُمْ کَانَ خِطْاً کَبِیراً

(مکشید فرزندان را از بیم درویشی، ما روزی می دهیم ایشان را و شما را که کشتن ایشان خطایی بزرگ است.)

مفسران گویند:

«عرب، چون ایشان را دختری آمدی، او را زنده در گور کردندی، ترس درویشی را و استنکاف آن را که کسی او را نخواهد و اگر خواستی که او را بنکشد پیراهنی بکردی او را از پشم شتر یا پشم گوسفند و او را در قفای شتر و گوسفند فکندی تا شبانی می کردی و چون بخواستی کشتن نیکو می داشتی او را تا شش ساله شدی مادرش را گفتی این دخترک را بیارای و طیب (عطر، بوی خوش) بر او کن تا او را به خانة شوهر برم. مادر هم چنان کردی آن گاه او را بیاوردی و گوری کنده بودی او را گفتی در آن جا نگر. او در آن جا نگریدی. دستی فرا آوردی و او را در آن جا انداختی و خاک بر او راست کردی.

از تابعین، عبدالله عباس گفت: عرب را در جاهلیت عادت چنین بودی که چون زنان ایشان آبستن شدندی و وقت وضع نزدیک شدی، چاله بکندی تا چون زن را درد آمدی بر آن چاله نشستی و بزادی اگر پسر بودی بر گرفتندی و اگر دختر بودی در آن جا فکندندی و خاک بر او راست کردندی. و گفتند: (مفسران – عبدالله عباس) قبایلی مخصوص بودند از عرب که این معنی کردند (یعنی نه همة اعراب).

در خبر آمده است، قیس بن عاصم گفت که پیش رسول(ص) رفتم و گفتم یا رسول الله هفت دختر زنده در خاک کردم، در جاهلیّت. رسول (ص) گفت بر هر یکی برده ای آزاد کن. گفتم یا رسول الله من خداوند شترم؛ گفت به عدد هر یکی شتری قربان کن، به خانة خدا»

در جاهلیت، مردمان، خالق آسمان ها و زمین و هر چه بین آن هاست را نمی شناختند، از معاد و روز قیامت و سؤال و جواب از کار و رفتار ایام حیات بی خبر بودند. هنوز این آیات کوبنده که: وَإِذَا النفوس زُوِّجَتْ وَإِذَا الموءود۶۵۳۴۰; سُئِلَتْ بِأَیِّ ذنب قُتِلَتْ ، هنگامی که جسم و جان های پراکنده جفت شوند و از آن دختر کشته شده (موئوده) پرسیده شود به چه گناهی کشته شده است فرو فرستاده نشده بود. و دختران تنها به جرم دختر بودن، زنده به گور و کشته نمی شدند، بلکه چنان که قبلاً اشاره شد در قربانگاه معابد برای خشنودی خدایان نیز گردن به تبر می سپردند.

طنز پُرمعنا

پاسخ این پرسش عظیم قرآن، این دریای توبیخ و تنبیه و معنا را، آفرینندة حماسة «بت شکن بابل» با طنزی پرمعنا چنین بیان می کند:

چیست جرم او که باید کشتنش؟

با تبر انداختن سر از تنش؟

کشتنش از جرم ساق مرمرین

پیش سنگین دل بتان آزرین

پیش تر از کشتنش گیسو زدن

گفتنش زیر تبر زانو زدن

دادنش در بوی عود و بانگِ رود

انتظار آن که تیغ آید فرود

عاقبت آن وقت جان فرسا رسید

روز آن گیسوی مشک آسا رسید

خلق یک دم چشم گشت و گوش گشت

جان هر جنبنده ای خاموش گشت

ذوق خون مخلوق را بفشرد نای

وآن تبرزن پیش و پس بنهاد پای

گردنی چون عاج از تن دور گشت

باز معبد غرق عیش و سور گشت

«روزی پدر یا به روایتی عم ابراهیم به او گفت: یا ابراهیم با ما به عیدگاه نیایی تا ساز و آیین ما ببینی و بدانی که دین ما چون است؟ باشد که راغب شوی در او. گفت رغبت نیست مرا در دین شما و عید شما. الحاح کردند برخاست و برفت. چون به بعضی راه رسید، خسته شد و پایش رنجور گشت، بنشست و گفت: «انی سقیم» من بیمارم و نتوانم آمدن»

مراسم هولناک

اما سرانجام روزی به اصرار پدر یا عم همراه سیل خروشان گم راهان به معبد شد و آن مراسم هولناک گردن زدن و پیش و پس نهادن پای تبرزن و جدا شدن گردن قربانی از تن را از نزدیک دید. مراسم به پایان رسید، مردمان شاد و پای کوبان و آسوده خاطر از رضایت خدایان و رفع بلایا از معبد بیرون آمدند در میان، تنها یک تن بود که در اندیشه و اندوهی جان کاه فرورفته بود. افکنده سر و اندیش ناک، از همه بیگانه، سنگین و آرام از معبد به درآمد و دور شد:

مردمان از خرمی ها کف زدند

پای کوبیدند و نای و دف زدند

هر کس آن جا بر سر غم خاک زد

جز یکی، کز غم گریبان چاک زد

کبک و بوتیمار تن بیند در آب

هر که نقش خویشتن بیند در آب

گرچه هر بیننده ای آن بیم دید

کس ندید آن ها که ابراهیم دید

بعد از آن ابراهیم هرجا که می رفت و به هرجا می نگریست آن منظرة هولناک از پیش چشمش دور نمی شد: ایستادن مرد تبرزن، خم شدن گردن آن دختر به روی مذبح، برق تبر در نور مشعل، حرکات اهریمنی اهریمنان نمرودی و بسیار دیده های دیگر، آتشی در جانش افکنده بود. جانش را می سوزاند، دود از دلش برمی خاست، آتش در پیراهنش بود. آتش جانش را می سوخت و جسمش را می گداخت. این آتش الهی بود، نمرودی نبود.

شعله ای باید که تن را جان کند

سنگ را میراند و مرجان کند

زانچه ابراهیم در آن روز دید

معنی این شعلة جان سوز دید

برق زد چون پیش چشم، آن آهنش

شعله ای افتاد در پیراهنش

ور به صورت رفت از معبد تنی

رفت در معنی ز آتش خرمنی

پای تا سر شعلة سوزنده شد

هر دمی صد بار مرد و زنده شد

آتش نمرود:

قوم نمرود آتشی افروختند

جان ابراهیم در وی سوختند

هرچه زان پس دیده بست و باز کرد

پیش او آن پیرهن آواز کرد

هرچه در هر کوی و برزن ایستاد

پیش چشمش آن تبرزن ایستاد

شکّر دیوان به کامش تلخ گشت

معبدش دیوان سرای بلخ گشت

خشمگین بگریخت از همسایه اش

لیک هم چون کودکی کز سایه اش

رو به کوه آورد و ترک شهر کرد

لیک زهری را دوای زهر کرد

درد مردان درد از نامردم است

درد این نامردمان درد دم است

بعد از این با پدرش، با عمویش و با هر کس که می دید و می شناخت جدال می کرد، سؤال پیچشان می کرد، به سخره شان می گرفت، اما سودی نداشت. می پرسید: «آیا سوای الله چیزهایی را بندگی می کنید که نه سودی برایتان دارد و نه زیانی؟ اف بر شما باد و بر آنچه را به جز الله می پرستید آیا خرد را به کار نمی برید؟ (قوم نمرود) گفتند: آتشش بزنید، بسوزانیدش و اگر مرد کارید خدایان تان را یاری کنید. (خداوند می فرماید، ما هم به آتش) گفتیم ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت باش.

راهی تازه

ابراهیم دریافت که راه نجات این ابلهان از گمراهی، مجادله نیست. با جدال سر سختی می کنند به طریق خود اصرار می ورزند. با خود گفت اگر بخواهم این کج روان را از راهی که می روند برگردانم و به راه راست هدایت کنم، چاره ای ندارم به جز آن که چند گامی همراه شان روم تا با من انس و الفتی گیرند. پس ایشان را به دو راهی می کشانم. یکی طریق خودشان و دیگر راه خودم، آن گاه به طریقی که پروردگارم فرموده، هدایتشان می کنم.

اندیشة صایب و راه روشنی بود. بعدها دیگران هم از این راه بهره جستند و به نتیجه رسیدند. «در خبر آورده اند که یکی از حواریان عیسی(ع) برسید به جایی که بت پرستان بودند خواست تا ایشان را دعوت کند. دانست که تقلید از پدران، ایشان را رها نکند.

گفت: این اصنام را نیکو پرستید و اجتهاد کنید در عبادت ایشان تا در وقت درماندگی شما را فریاد رسند. ایشان گفتند این نیکومردی است که ما را تشویق به عبادت کند، بر او اقبال کردند. بسی بر نیامد که ایشان را نکبتی پیش آمد. نزد او آمدند و گفتند چه کنیم؟ گفت وقت آن است که این خدایان شما را فریاد رسند. ایشان بیامدند و عبادت بیفزودند و در پای اصنام زاری بسیار کردند، هیچ سود نداشت و اجابت نیامد. او دید وقت آن است که دعوت او مؤثر افتد. گفت آیا شما نمی دانید که اینان ندانند و نبینند و نشنوند؟ نه بر سود قادرند و نه بر زیان؟ خدایی را بپرستید که دانا و بینا و شنوا و بر هر کاری تواناست. چون بخوانی اش بشنود و چون بخواهی بدهد. بیایید تا به درگاه او شویم. ایشان به جمله ایمان آوردند و غرض به حاصل شد» .

ابراهیم همین راه را در پیش گرفت. با قوم خود مدارا کرد و به ظاهر همراه شان شد. «چون بعضی مردم را دید که ستاره می پرستیدند، ابراهیم بر سبیل فرض و برای آن گفت: هذا ربی، همچنین راجع به ماه و خورشید، همه بر این فرض بود. و این که ابراهیم می گفت: هذا ربی، بر وجه تهکم و سخریه گفت ب آنان که ستاره پرست بودند و خواست تا ایشان را تنبیه کند بر اعتقاد جهلشان و به ایشان نماید عیب معبود ایشان.»

«پس چون درآمد بر او شب، دید ستاره را؛ گفت این پروردگار من است؛ پس چون فروشد گفت دوست ندارم فروروندگان را. پس چون دید ماه را که برآمد، گفت این پروردگار من است. پس چون فرو شد، گفت اگر راه ننماید مرا پروردگارم، هر آینه بوده باشم از گروه گمراهان. پس چون دید آفتاب را که بر آمده، گفت این پروردگار من است. این بزرگ تر است. پس چون فروشد گفت ای قوم به درستی که من بیزارم از آنچه شرک آورید. به درستی که من پیش آوردم روی خود را برای آن کس که بیافرید آسمان ها و زمین را پاکیزه و نیستم من از شرکت آورندگان.»

مهر و مه تابید و هر دم بیش سوخت

عشق و مهرِ این دو را در خویش سوخت

گرچه اول هر دو را آگاه یافت

دید آخر کاین دو را گه گاه یافت

پیش خود می گفت و باور می فزود

در حقیقت هم به غیر از این نبود:

«آن که گه پیداست گه پیداش نیست

شاید از امروز شد فرداش نیست»

کیست آن کامروز را فردا کند

هستی پیدا ز ناپیدا کند

سال ها بگذشت و در این حرف ماند

جان به تن جوشید و در این ظرف ماند

پای تا سر غرق در این یاد شد

نعره شد، آواز شد، فریاد شد

ابراهیم! شتاب کن

زمان چون برق می گذشت. مویش سپید می شد، احساس پیری می کرد اما هم چنان در آتش اندیشه می سوخت. باید بجنبد، باید کاری کند و گرنه مرگ می آید، همه اندیشه ها را می شوید، همه چیز را با خود می برد.

موج می زد گیسوان بر شانه اش

مرگ می غلتید در کاشانه اش

لحظه ای چشمش به موی سر نشست

آتشی سوزان به خاکستر نشست

بانگ بر خود زد که هان پیری رسید

نوبت بیزاری و سیری رسید

بت شکن بر خیز بام و در شکن

بت شکن بتخانه و بتگر شکن

چیستند این ها که خود سازیمشان

سر به پای از حمق اندازیمشان

یاد از آن معبد پُر عود کن

خاک در کاس سر نمرود کن

ابراهیم با این همت و اراده ای که در خود آفرید و ایمانی که به راه درست و صراط مستقیم خود داشت، احساس کرد که تنها نیست، تمام کوه ها پشتیبان اویند از دهان دره ها آوای تأیید می شنود. تنها نیست. طبیعت همة نیروی بی کران خود را به او داده است، در درون او نهاده است:

ناگهان از کوه بانگی ژرف خاست

از دهان دره ها این حرف خاست

آری ابراهیم، آری زود باش

در پی آن ها که جان فرمود باش

چون که ابراهیم این آوا شنید

ایستاد و خیره گشت و واشنید

نعره زد کای بانگ شاهی کیستی؟

کیستی هان ای سیاهی کیستی؟

چون طنین بانگ او خاموش گشت

آن صدا بر خاست این بیهوش گشت

یک نفس یا بیش رفت و کم نبود

چون که باز آمد از این عالم نبود

در تن پُرمایه زور پیل داشت

در دل جوشنده رود نیل داشت

دید جز یک تن اگر در کوه نیست

کم ز صدها لشکر انبوه نیست

هرچه نیرو در جهان در کوه اوست

کوه او هم درد با اندوه اوست

چون دوای خاکیان درمان اوست

هرچه در خاک است در فرمان اوست

این نه آن قطره است کز دریا جداست

هستة جوشیده در هستی، خداست

خلیفـئ الرحمن

او دیگر ابراهیم نبود. خلیفة خدا بود. جانشین خدا در زمین خدا بود. خدا بود. نیمه شبی بود، خوابش نمی برد. آسمان صاف و پر ستاره بود. در افقی دور، پهلو به پهلوی زمین می زد. برخاست، از کوه بالا رفت. به قله رسید، شهر و دشت را تماشا کرد. تبرزینی کلان در دست داشت. دیگر طاقتی نداشت، صبرش نمانده بود. در اندیشه های بلندی که سال ها با آن ها زیسته بود غرق بود. سر مست آن ها بود. نعره برداشت که آمدم. رفت و همة بت ها را شکست مگر بزرگشان را. تبر را بر دوش بت بزرگ آویخت:

لحظه ای استاد و لختی چاره کرد

شهر و کوه و دشت را نظاره کرد

نیمة شب بود و مه پرتوفشان

گنبد پیروزه گون گوهرنشان

آسمان بر کوه ها پهلو زده

کوه ها جمّازة زانو زده

باز هرجا دید هرجا بنگریست

آن تبرزین ایستاد آن زن گریست

از درون غرید کای زن آمدم

های ای مرد تبرزن آمدم

رو به دیر آورد و کوهی پشت او

وان تبرزین کلان در مشت او

رفت و یک تن رفت و چون یک کوه رفت

رفت و تنها رفت و یک انبوه رفت

نه بت و نه معبد و نه عود ماند

نه تبرزن ماند و نه نمرود ماند

از آن پس در قوم او پرستش خدا به جای ستایش بت ها نشست و گوسفند به جای انسان قربانی شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
lida چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:08

امید که در فرصتی مناسب در محضرتان درس پس دهیم
مستدام باشید. یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد