ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

...!!!

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا بازی کنیم !
تو چشم بذار من قایم میشم ...
قول میدم جوری قایم شم که هیچ وقت پیدام نکنی


من خیلی وقته رفتم تا تو پیدام نکنی ... از وقتی رفتم خودمم خودمو بین کوچه های تنهایی گم کردم...

سیلی حقیقت!

 

 

 

بگذار سیلی حقیقت الهام بخش احساسم باشد!!!

من و این خانه...

من این خانه وُ
همین صحبتِ این و آن را دوست می‌دارم،
لِک‌لِکِ روشنِ پرده‌ها
نیمدری‌های منحنی
کبوتر و کوچه
حرف و سلام و سادگی را دوست می‌دارم.
سایه بهتر است، سکوت هم بَد نیست،
یا آواز و آینه،
عطرِ قشنگِ عصری از هوای علف،
علاقه به آسمان، به کتاب، کلمه، کهربا،
بوی نمورِ باغِ انار،
پشت بامی بلند،
چند پاره ابرِ پراکنده بالای کوه،
و حتی وقتی که خسته می‌شوی ...
وقتی چُرتِ ولرمِ ... (کلمه‌ی درستش، به یادم نمی‌آید.)
اصلا زندگی چیزی نیست
اِلا همین هوای خوش و گزنده و دلپذیر و تلخ!


وقتی که راهی نیست
می‌آییم ببینیم واقعا چه می‌شود، چه باید کرد!؟
دورِ هم می‌نشینیم
نگاه می‌کنیم
و تازه می‌فهمیم که قدرِ سکوت و بوسه را می‌دانیم،
و بعد ذره‌ذره به یاد می‌آوریم
انگار که یکدیگر را دوست می‌داریم،
نوعی هوای احتیاط و آشنا با ما
تمامِ اطرافِ آینه را گرفته است،
اول به سنگ اشاره می‌کنیم
بعد شَک به ستاره می‌بریم
و آخرِ همه‌ی خواب‌های تشنگی
تازه با آوازِ آب آشنا می‌شویم،
و دُرُست وقتی که نوبت به گفت‌وگوی گریه می‌رسد،
سکوت می‌کنیم.


شما چه می‌گویید!
من تمام شبِ پیش
فقط به خاطرِ چند سوالِ ساده بیدار بوده‌ام
من اصلا بلندی‌های مه‌گرفته را ندیده‌ام
کتابِ سربسته‌ی باران را نخوانده‌ام
منزلِ ماه و سراغِ ستاره نرفته‌ام،
پس چرا این همه رو به رویایِ ارغوان
از خوابِ پروانه می‌پرسید:
- خانه‌ی آخرین فصل آفتاب و آینه کجاست؟


به خدا من و این خانه وُ
صحبت این و آن را دوست می‌دارم
من اصلا نمی‌دانم از کدام راه
به رویای ارغوان می‌رسند،
فقط معنی ماه را می‌فهمم که روشن است،
روشن است که طاقتِ دوری وُ
تحملِ تشنگی در من نیست.
می‌خواهم به خوابِ خانه برگردم
من این خانه و
صحبتِ این و آن را دوست می‌دارم
می‌خواهم به اولِ تمامِ ترانه‌های باران برگردم.

آخرین عاشقانه

...........  

 

دشوار است ...  ری‌را  

هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی گهواره‌ی جهان کوچک‌تر از آن می‌شود 

 که نمی‌دانم چه ...!  

راهِ گریزی نیست تنها دلواپسِ غَریزه‌ لبخندم، 

 سادگی را من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام.  

 

 

....          !

دلتنگی...

" دلتنگی هایمان را باد با خود خواهد برد"

   باران برشان می گرداند ...

تازه می خواستم

تازه می خواستم از زندگیم خط بزنم لعنت را

تازه می خواستم از این همه نفرین شدگی بگریزم

چشم وا کردم و دیدم که پرم از اندوه...

از غم" بی کس بی کس شدنم" لبریزم

خسته

جسدی برزخی ام

وسط یک تابوت

نیمی از خاکستر

نیمی ام از باروت

 

از کتابش دینش

از خدا مایوسم

چار پاره ... هرزه

شعر بی ناموسم!

 

تکه ای از مرداب

از تعفن خیسم

من جهنم زاده

من خود ابلیسم!!

 

خسته ام از نفرین

خسته ام از لعنت

من شبی ولگردم

خسته و بی طاقت

 

باز هم بدبختم

توی فال تاروت

جسدی برزخی ام

وسط یک تابوت ...

فاجعه

پیش چشمان من این فاجعه جان می گیرد

که کسی مثل خودم توی خودم می میرد....

                                             من به این فاجعه عادت کردم!!!!!!!!!!

دلم می گیرد ای یار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و خدا گمشده ای داشت(دکتر شریعتی)

هر کسی دوتاست . 

و خدا یکی بود . 

و یکی چگونه می توانست باشد ؟ 

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست . 

و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت . 

 عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند . 

خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد . 

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد  

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد . 

و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند . 

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور . 

اما کسی نداشت ... 

و خدا آفریدگار بود . 

و چگونه می توانست نیافریند  

 زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ... 

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
 
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟ 
و
خدا بود و با او عدم بود . 

و عدم گوش نداشت . 

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم . 

و حرفهایی است برای نگفتن ... 

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
 
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ... 

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت . 

درونش از آنها سرشار بود .و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟ 

و خدا بود و عدم . 

جز خدا هیچ نبود . 

در نبودن ، نتوانستن بود . 

با نبودن نتوان بودن .

 و خدا تنها بود .
         هر کسی گمشده ای دارد .
    

                           و خدا گمشده ای داشت 

«دکتر علی شریعتی»

معنای عشق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در آغاز

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.

یادم باشد

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند


یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند


یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم


که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد


یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم


چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش

باران

باران با لطافت پنجره را شست

خیال از پنجره گذشت

گفتمش

کجا؟ خیس میشوی

با طعنه جواب داد

خیال که خیس نمی شود

باشتاب رفت

بدور دستها

زمانی که دستان تو

عاشقانه موهای مرا میرقصاند

شانه ام جولانگاه لبانت بود

نفسم بند آمد

با بغض مرده درگلو

فریاد بی صدا

گفتمش

بس است برگرد

گم شدم در خاطره ها 

 

 

... وتقدیم تو باد

اختلاف...

وقتی انسانی ببری را بکشد اسمش را ورزش مردانگی می گذارند ولی وقتی ببری انسانی را بدرد اسم این کار را توحش و آدمخواری می نهند اختلاف جنایت و عدالت هم در قاموس بشر از این بیشتر نیست  

 

جورج برنارد شاو

باران باش...

بارون باش و ببار، نپرس کاسه های خالی از آن کیست.

اندیشیدن

اندیشه کردن به این که چه بگویم،

بهتر است از

پشیمانی از این که چرا

گفتم .

نجوای عاشقانه!

آنگاه که تنها شدی و در جست و جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی برمن توکل کن (نمل/79)

آنگاه که تناه شدی نومیدی برجانت پنچه افکند و رها نمی شوی ، به من امیدوار باش(زمر/53)

آنگاه که سرمست زندگانی دنیاو مغرور به آن شدی به یاد قیامت باش(فاطر/5)

آنگاه  که در پی تعالی و کمال هستی نیتت را پاک و الهی کن(فاطر/29-30)

آنگاه که دوست داری به آرزویت برسی به درگاهم دعا کن تااجابت نمایم(غافر/60)

آنگاه که دوست داری با من هم سخن شوی ، نماز را به یاد من بخوان(طه/14)

آنگاه که دوست داری  کسی همواره به یادت باشد به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم(بقره/152)

آنگاه که روحت تشنه نیایش و راز و نیاز است آهسته مرا بخوان (اعراف/55)

آنگاه که شیطان همواره در پی وسوسه توست ، به من پناه ببر(مومنون/97)

آنگاه که لغزش ها روحت را آزرده ساخت ، در توبه به روی تو باز است(قصص/67) 

 

 

...

رسیدن

برای رسیدن به آرزو هایتان کافی است آنها را به هدف تبدیل کنید!

کاش!!!

کاش بیاییم و به فرزندانمان در راه شناخت خود یاری رسانیم - بیاییم چیزهایی را برایشان شاخص کنیم که واقعا شاخصند - بیاییم دنیا را از نگاه دیگری بهشان نشان دهیم

بیاییم دنیا را از بالا و از دید یک کسی که یک بار زندگی کرده و الان در پایان راه این دنیاست ببینیم آنگاه خواهیم فهمید که چه چیزهایی در این دنیا باارزش و چه چیزهایی بدور از ارزشند - آنگاه بهتر خواهیم دانست وقتمان را با چه کس و چه چیزهایی بگذرانیم - آنوقت است که فرق بین گوهر و .... را خواهیم دانست

من همیشه در زمان بروز مشکلات به خودم نهیب میزنم که این مشکل هر چقدر هم که بزرگ باشد بخش کوچکی از زندگی من خواهد بود و وقتی بسان پرنده ای از بالا به آن مشکل مینگرم قدر و قیمتش برایم آشکار می شود و بهتر از آنکه تصورش را هم بکنم می توانم برای حل کردنش راهی بیابم

این مثالی بود برای دیدن زندگی از نگاه بزرگ مردی که در انتهای راه این دنیاست

بیاییم دنیا را زیبا ببینیم و به همدیگر مهر داشته باشیم - بدانیم و آگاه باشیم که پشیمانی و ضرر درش راه ندارد