ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بی نگاهت

کاش می شد طلوع می کردی 

با من از نو شروع می کردی 

خنده ات دلنشین صدایت گرم 

مثل خورشید دست هایت گرم 

بی تو آینه صد غزل غم داشت 

به نگاهت نیاز مبرم داشت 

گرچه از غربت و سفر خواندی 

خوب می شد اگر که می ماندی 

دلم آیینه بود چشم تو را 

و فقط می سرود چشم تو را 

بی نگاهت غروب خواهم کرد 

در دل شب رسوب خواهم کرد 

چشم خوبت هوای ما را داشت 

مرهم زخم های ما را داشت 

دیدم او را که خسته تن می رفت 

پیش چشمم تمام من می رفت 

 

 

 

 ... و تقدیم تو باد

نظرات 4 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:43

خیلی کیف کردم وقتی خوندم شعرتونو هنوزم احساس جریان داره!

محمد پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:01

کاش می شد واقعآ!
زیبا بود و ستودنی

نازی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:49

اوووووووووووووووووووووو قشنگه خیلی نازه

صبا کمالی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:39

سلام روزتون بخیر
هم فامیلیم که هستیم
خیلی خوشحالم که شعرتون را خواندم
موفق و پایدار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد