یلدا شبی ست مُردّد
میانِ رفتن و ماندن،که نمی داند
ما را کنارِ هم تماشا کند یا به آغوش صبح برسد!
یلدا شبی ست کوتاه که از حسادت موهایِ تو کِش می آید به تنِ ماه!
یلدا شبی ست عاشق
که شعرهایم را با عطرِ پیرهنت
برای یک دنیا میخواند!
یلدا شبی ست دلتنگ
که پشت پنجره با صدایِ مرغِ سحر سیگار می کشد!
یلدا شبی ست رویایی
وقتی قرار است برای تماشا کردنِ تو از راه بیاید!
یلدا شبی ست که بیشتر دوستت خواهم داشت
طولانی تر کنارم خواهی ماند
و دیرتر پشت پلکهایم به خواب خواهی رفت!
یلدا معجزه ای ست که به عشق ایمان بیاوریم
پس دوستم داشته باش
شبیهِ یلدا
با طعمِ عشق
با عطرِ ترنج
دوست دارم ببرمت یه جای شلوغ، خیلی شلوغ
وایستم اون وسط نگات کنم
بگم اینارو میبینی
بگی آره
بگم تو هیاهوی همه ی این آدما، من چشمام فقط دنبال تو میگرده
دلم برای تو تنگ میشه
صداهاشونو میشنوی
بگی آره
بگم تو اوج همین صداها دلم دنبال صدای تو میگرده
بگم حالا چشماتو ببند، بگو چه حسی داری
بگی انگار گم شدم بین یه عالمه غریبه
بگم اگه نباشی گم میشم بین یه دنیا غریبه....
بـــرای تصـــاحبت نمـی جنگـــم !
احاطــه ات نمی کنـــم تــا مــال مــن شـــوی!
بـا رقیـــبان نمی جنگـــم !
بـــه قـــول دکتــــر انوشـــه کــه می گفـــت :
عشـــق تملـــک نیـــست ، تعلــــق اســـت!
ولـــی اگـــر بیایــی و بمانـــی،
بـــرای بــا تـــو مانـــدن ، بــا دنیــــا می جنـــگم
یک
خرداد ماه دیگه میگذره از بودنم ،
یه
تولد دیگه...یا یک قدم نزدیکتر به مرگ... هر
سال که گذشت ،از آدما دورتر شدم
کادوهای
تولد کم شد!
آدمای
بد دیدم!
آدمای
خوب دیدم!
غم
دیدم...
دردو، قلبم با تمام وجود حس کرد...
تنهایی
رو بلد شدم اما واسم عادت نشدُ هنوزم وقتی
تو
خیابونا تنها با هنذفری و آدامس خرسی قدم میزنم.
لبخند
میاد رو صورتم .
من
یاد گرفتم تنهایی خوبه...
من
یاد گرفتم با داشته هام زندگی کنم... برم سراغِ شمعدونی هام
یاد
گرفتم اونایی که میگن میمونن ، میرن!
اونایی
که چیزی هم نمیگن بالاخره یه روزی میرن!
با
رفتنِ یه سری آدما از زندگیم باورام هم رفت!
اما
باورای جدید ساختم
لبخندای
جدید زدم
من
یاد گرفتم زندگی کنم... حتی
شده با درد!
خودم
؛ تولدت مُبارک ...
تو
تنها کسی هستی که همیشه بودیُ ندیدمت
تو
تنها کسی هستی که هرگز ترکم نکرد... خودم
؛ تولدت مُبارک ...
من
یاد گرفتم وقتی که دلم گرفت
از یک جایی به بعد آدم یاد می گیرد با زخمهایش بسازد. با آدمها بسازد. با دوست و دشمنش بسازد، با مرد و نامردش بسازد. با خاطراتش حتی، بسازد. از یک جایی به بعد یاد میگیرد آدم دست بیندازد دور گردن خودش، دور گردن زندگی با زندگی آشتی کند با خودش مهربان شود. از یک جایی به بعد یاد می گیرد زمین خوردن و بلند شدن را، اینکه موقع بلند شدن دستش به زانوی خودش باشد نه شانه دیگری. یاد می گیرد خودش را گول بزند هی تکرار کند این هم می گذرد. از روز اول که آدم بلد نیست این سازش را . بلد نیست سنگ باشد تحمل کند دم نزند کم کم یاد می گیرد، بلد می شود. نگرانم نباش بلد شده ام من ...
niyayesham
مثل یک کابوس بود....
سخت و باور نکردنی... هولناک...سهمگین....یکباره همه جا تیره و تار شد....
گویی آسمان به زمین آمده بود...همه چیز از هم گسست...نالان و نا امیدم کرد...و تا حدی کفری و متنفر و مملو از احساس خشم... فقط مات مانده بودم و نگاهش می کردم و
دردلم اشک می ریختم
و اشک می ریختم...
دستم را نوازش کرد اما دیگر دست هایش را در دست هایم حتی احساس نمی کردم...دیگر به انتهای جاده رسیده بودم...
انگار سوت پایانی را زده بودند...اشک...اشک...اشک...
به خودم گفتم باید همه چیز را تمام کنم..... و به گمانم کردم...
و تو حتما بخوان.ح .ط
الهی! باخاطری خسته، دل به کرم تو بسته,
این روزها میخواهم ساعت ها قدم بزنم، تا من چقدر راه است؟ پس چرا من ها سرگردانند؟ کجا میتوان پرتوی پرحجم روشنایی را یافت، شاید در کنجی خلوت نور را بیابم... پشت خانه من چه میگذرد؟ شاید آنجاست که نورها را به خاک سپرده اند، شاید همین من بود که پشت پنجره را پرده کشید و آرام در تاریکی خوابید، پرنده را در قفس کرد و آرام به سکوتش گوش داد. پرنده در قفس بوف شد و بوف در کنج تاریک کور...
تلاش کن دوستی را بیابی که
قلبی به وسعت دریا داشته باشد،
در آن صورت برای وارد شدن
به قلب او نیازی به
کوچک کردن خود نداری ...
یادمان باشد
وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم
در برابرش مسئولیم...
در برابر اشکهایش
شکستن غرورش
لحظه های شکستنش در تنهایی
و لحظه های بی قراریش
و اگر یادمان برود
در جایی دیگر
سرنوشت یادمان خواهد آورد
و این بار ما خود فراموش خواهیم شد . . .
در کنار این لب های خشکیده و خزانی روبروی آینه ، ژکند نقاشی میکنم بر دلتنگی ام و هر کس بر من مینگرد ، نمیتواند بفهمد قرارِ نگاهِ مونالیزایی چشم هایم در این بیقراری ها کجاست....
چشم هایم سراغت را میگیرند و من وعده ی رؤیای تو را هرشب به گوش پلکهایم میرسانم ....
برای نیایشم
دنیا برای دوست داشتن های من کوچک است .... من دل م خیلی بزرگ تر از حرف های عاشقانه ی دنیاست ....
برای نیایشم
لب هایت میراث گل سرخ است من شماطه ی پیر ساعاتم من نسل تو را نفس به نفس در تقویم های آویخته بر دیواره های متروک دل م یاداشت کرده ام من در تاریخ قبل از میلاد خاطراتت در رؤیاهای باستانی ام عاشق تو بوده ام من کنار هفت سین هر سال هفت خوشه ی سبز گندم گذاشته ام من هفت هزار سال قبل از میلاد خاطراتت روی سنگها به نشان عشق ، تیر و قلب حک کرده ام میبینی نازنین ؟ دریغ از حوصله ی چشم هایت!!!! حتی هفت ثانیه نگاهی ممتد به چشم هایم ندوختند ... و من و همه ی تاریخ هفت هزار ساله ی عشق م در حسرت هفت ثانیه سوختیم ........
... و تقدیم به تو باد
خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان از هر هستی هست تر است! خیلی از نیست ها هستند که دل را با قافله ی خود برده اند به آن بعید ها به آنجا که عقل فلج میشود و خیال پا میگیرد خیال ، نا محدودِ قشنگی است سرزمین عجایب نیازهای بر باد رفته است خیال سرشار است از عشق هایی که باید باشند اما بدلایلی نیستند... آنجا که عشق از مرز جامه دری شقایق هجرت میکند ، خیال تسلای مهجوری عاشقانه های شاپرک میشود و خیال تنها بازمانده ی نیست هایی است که فقط خاطره شان در خاطر مانده است خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان از هر هستی هست تر است ....