این
روزا لبم به شدت ترک خورده و پوست پوست شده......
مثل خودم.....
ترک ترک
خورده روحمو جسمم......
از سرمای این روزا.....
اینطوری نمیشه!
باید درستش کنم..... و درستشم میکنم..... کاری نداره که! مهم اینه که فهمیدم ترک خورده! درمانش یه بتامتازونه!
قدری بخواب
امشب،
پشت فرمان به تو فکر می کردم.
نمی دانم چقدر رابطه ی ما یکطرفه است
اما میدانم
که تو خدای نگه داشتن روابط یکطرفه ای.
راستش را بخواهی
من علیرغم اینکه زیاد به گوشم خوانده اند
که باید از خدا ترسید
از تو زیاد نمی ترسم!
چرا که موجودات نجیب ترس ندارند
و من با اینکه تو را هرگز ندیده ام
باور دارم که نجابت مثال زدنی ای داری.
همچنین من فکر می کنم
که تو باید یک نوع لوتی صفتی مخصوص به خودت را داشته باشی
بطوری که من تو را اینطور تصور میکنم
که روی یک صندلی ای نشسته ای و به زندگی من نگاه می کنی
درحالی که آخر ماجرا را می دانی
و برای همه ی ندانم کاری های من حرص می خوری
و دست مشت شده ات را بارها و بارها روی دسته ی آن صندلی کوبیده ای
و زیر لب به من گفته ای:
"لعنتی".
اما هرگز لعنتم نکرده ای.
من حتی فکر میکنم که حتی تو هم نیاز داری که بخوابی
اما خواب تو مثل خواب مادرها سبک است.
هنوز صدای من در نیامده بیدار شده ای
و از نگاهت می شود این کلمه را خواند:
"جونم؟".
هر چند که درست قبل از اینکه بخوابی
از بی قیدی های من در مقابل نعمت هایت دلخور بوده ای
و یک نفس عمیق کشیده ای
و در بازدم، زیر لبت گفته ای:
" ای بی معرفت"
و بعد خوابیده ای
در حالی که خدای جاده های یکطرفه بوده ای.
و آماده برای اینکه دوباره عاشقی کنی،
به سبک خودت!
و این را هم باید به خصوصیات تو اضافه کرد
که بی نظیر در عشق های یکطرفه ای.
خسته ات کردم خدایا،
بخواب
رفیق لوتی صفت نجیبم.
آنقدر به من لعنتی بی معرفت خوبی کن که بترسم که بمیرم
و قرار باشد با تو چشم توی چشم شوم.
برای آن لحظه دستانم خالی است
و شاید جهنمی که می گویند همین باشد:
چشم توی چشم شدن با کسی که یک عمر عاشقت بود
و هر شب با درد بی معرفتی های تو خوابید.
بخواب لوتی
که شرمندگی از مرگ هم بدتر است...
کاش میشد بی کسی را چاره کرد
دفتر دلواپسی را پاره کرد
یک سحر زلف تورا در خواب خوش
با نوازش های باران شانه کرد
درپس دیوار این شهر عجیب در کنارت عاشقانه خانه کرد
کاش میشد دست در دست تو داد و دیده با اهل جهان بیگانه کرد
سخته درسم...
رسیده وقت رفتن...
به سر امتحانی که میدونم تهش ردم...
حس میکردم حرفای استاد با خرخوناشه
اونجا بود که فهمیدم این قصه اولاشه
وقت امتحانو ر....ه به برگمه...
و خودت میدونی که ر...م الکی جو نده
حرفای خونوادمم که نمک زخممه...
و تنها دلخوشیمم ترم های بعدمه...
باز منمو حسرت یه نمره ی بیست...
که استاد بنویسه، تو گوشه ی لیست
میدونی چند بار افتادم برای یه درس بگذریم
دیگه ز دستم در رفته شماره درسا...
توکه میدونستی دانش آموز سال اولتم ..
بگو با من دیگه چرا د آخه نوکرتم..
اجازه استاد! میخوام درس پس بدم: تا اینجا از شما یاد گرفتم که باید به دوستم بی احترامی کنم جواب"اس"اونوهروقت دوست داشتم بدم.هر وقت خودم دوست داشتم بهش زنگ بزنم وهر وقت دوست داشتم به زنگش جواب بدم.یاد گرفتم به او بی اعتنایی کنم اما هر وقت احساس نیاز کردم با او با مهربانی صحبت کنم اونو"استاد" خطاب کنم وبهش بگم که چقدر"مهربان وآقاست".وبقول خودتون هندوانه زیر بغلش بزارم.خیلی از خودم راضی باشم! وفکرکنم چقدر من مهمم!که دوستم همیشه از خود گذشتگی نشون میده و اینارو اصلا به روم نمیاره...وفقط خودمو ومشکلات خودموببینم .اما استاد! من این درسو اصلا دوست ندارم میدونم مشروط میشم اما عیبی نداره من این درسوحذفش میکنم من نمی تونم دو رو باشم با روحیات من سازگار نیست. دارم خفه میشم اینجا خیلی تاریک و سیاهه من بدنبال نوراومدم بدنبال عشق اومدم اما هرچه جلو میرم این سراب ازم دورتر میشه. با اجازه تون من ازاین کلاس بیرون میرم . من میرم خداحافظ...
یاد مرحوم شاملو بخیرکه گفتند: "جماعت من دیگه حوصله ندارم... به خوب امید و از بد گله ندارم"
سادلانه گمان می کردم
تو را پشت سر خود رها خواهم کرد !!
در چمدانی که باز کردم , تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطر تو را با خود داشت
و تمام روزنامه های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم!
هر عطری خریدم تو مالک آن شدی
پس کی ؟
بگو کی از حضور تو رها می شوم !!
مسافر همیشه همسفر من !!
از خنده های دوست تر داشتنیت ... تا دوست داشتن های خنده دارم
از به درد نخوردگی های روز به روزم
تا درد های کشدار رژیمی ات , که آغوش به آغوش دنبال مسکن است
از این همه اصالت بی کسی هایم تا محبوبیت بورژوایی تو...
تمام این فاصله ها ...
حتی اگر بر روی یک میز به زور قهوه , گرد آمده باشیم
خودت را نکه دار , خودم را رها کنم ...
این برخوردها جز تصادف
به هیچ آینده ی در هم رقم خورده ای ختم نمی شود...
خــواب های تــک نفــره
جـــدا ، جـــدا
بوســه های مــجازی
آغــوش های خـــیالی
احــساسات از جــنس دکـــمه های کــیبرد
نســل من نســلی اســت که
احــساساتش پــشت ال سی دی ها قــربانی می شــود ...!
نظر میدیم، بدون اینکه اصلا بدونیم چه خبره؟! اصلا خبری هست؟!!
دنیای جالبی شده واقعا. خیلی ها خودشون رو عقل کل فرض می کنن، و تصورشون اینه که هر فکری به ذهنشون برسه درسته! به خودشون حق میدن هر لفضی رو به زبون بیارن و با تمام تلاش سعی میکنن بگن "حرف من حقه و حقیقت، حرفِ تو چیزی نیست جز حماقت!!"
چشمام رو میبندم و سعی میکنم به زیباترین قطعه موسیقی ای که دوست دارم گوش بدم، یا باز میکنم چشمام رو و زیباترین تصویری که بتونم رو تماشا میکنم. لحظه ی زیبایی هست، وقتی ذهنت از هرچی بدیه به سمتِ لذتی سوق پیدا کنه که اون لحظه، فقط و فقط مال خودته، بدور از شنیدن و دیدنِ صحبت های ناشایست...
به گُمان است که می بیند
که شاید، می شنود.
به گُمان است که می داند
می شناسد
پندارش آید که شایسته می خواند
این گونه می اندیشد که بِه است و دیگران کِهتراند ز هرچه که هستند.
گُمان کن
بپندار
بیاندیش
مرا سریست که سودایش فرا زآدمیان باشد...
من خام بودم
یا
تو (زیاد از حد) پخته بودی
دلیل این همه فاصله خام بودنم بود
یا
پخته بودنت
که تو را از من مرا از تو از عشقمان دور کرد
راستی خاطره هایم را جا گذاشتی
فنجان قهوه یمان اتش شومینه هنوز منتظرند
جایت همچنان خالیست
و
عطرت همچنان باقی ست .....
وفا را از بی وفاییت اموختم....
بیشترین لحظه رو میشه داشت، با بهترینِ کسی که در عمیق ترین نقطه ی قلبت جا داره. دوست داشتنی ترین شب میشه بود، با ساختنِ دوست داشتنی ترین لحظاتی که میشه ساخت.
شبی که واقعا زیباست، شبی که دلنشینه، شبی که روح بخشه، باصفاست، شبی که منتهای همه ی شب هاست.
شبی که به تو خواهمش تا بخشیدن
که خواهم تا به لبخند آیی و
به برقِ شادیِ چشمانت
به فراموشی اش خواهم سپرد، خواب را
تب و تابِ بی تو بدون را.
شبی که
یلداست...
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام.
صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، ولی از همه سخت تر اینه که ندونی باید صبر کنی یا فراموش ! ... و تقدیم تو باد
گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم ...
من میگریستم به اینکه حتی اوهم محبت مرا از سادگی ام
میپندارد ...
نقـش یـــک درخــت خشک را در زنـدگی بازی میکـنم نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پـیــر…