تنها عشق باید تا که شیدایی کند
گوهر دردانه ی عشقی و باقی چون بدل
میسرایم با وجودیکه تمام شعرمن
پیش چشمت بی بهاست همچون براتی بی محل
ای خدا سهم من از عشق هرچه باشد صابرم
عشق را از من نگیر تا واپسین روز تا اجل
دلشوره های هرشب مردم دروغ نیست
حوا و سیب و آدم و گندم دروغ نیست
ما تشنگان آب غزلهای دلکشیم
آواز عشق و شور ترنم دروغ نیست
یوسف سکوت مردم کنعان بهانه است
یعقوب و اشک و آه و تبسم دروغ نیست
در یا اگرچه حسرت مردم نخورده است
طوفان وجزر و مد و تلاطم دروغ نیست
سرلوحه نگاه غزالان کرشمه هاست
رفتن به شرط حق تقدم دروغ نیست
بی قرارم، شبِ پایانِ غزلخوانی هاست
بی تو افکارِ قلم غرقِ پریشانی هاست
خانمان سوز تر از عشق ندیدم هرگز!
مثلِ یک زلزله که باعثِ ویرانی هاست
عاشقی جرمِ قشنگیست که تاوان دارد
عشق، جرمِ همه ی بی سر و سامانی هاست
پیچِ گیسوی تو آشوبِ عجیبی دارد
مثلِ آشفتگیِ دولتِ ساسانی هاست
هر چه دورم بکنی دل به تو نزدیک تر است
غمِ دل کندنِ از تو نه به آسانی هاست
اشتیاقی که به دیدارِ تو دارم شب و روز
مثلِ شوقی ست که در بچه دبستانی هاست
ای ردیف غزلم،ورد زبانم، آنیسا
حاکم گستره ی فن بیانم ، آنیسا
تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم آنیسا
گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام آنیسا
بیستون چیست؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم آنیسا
چه شده راحت من! این همه ناآرامی؟
غرق تشویش شدی من نگرانم آنیسا
بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم آنیسا
زندگی بی تو اگرمرگ نباشدزجراست
با تو تنظیم شده هر ضربانم آنیسا
و تقدیم به دخترم آنیساباد
کاش این همه از دسترسم دور نبودی!
خورشید نبودی و پر از نور نبودی!
ای کاش که هم رنگ تو بودم من و ای کاش
بر پیرهنم وصلهی ناجور نبودی!
گفتند شما مال همید... آه! چه می شد
ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟
پر بود، پر از آهوی یک ساله در و دشت
در شهر اگر این همه ساطور نبودی
صیاد که با دست پر آمد... تو چطوری؟
ای صیدِ بد اقبال که در تور نبودی!
داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد
اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان... (شیر)م کرد
مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد
بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد
تا خبردار شد از قصّۀ (دلبستگی) ام
بر دلم مهر جنونی زد و زنجیرم کرد
به سرش زد که دلم را بفروشد، برود
قصدش این بود که یک مرتبه تعمیرم کرد!
سنگی از قلب خودش کند و به پایم گره زد
سنگدل رفت و ندانست زمینگیرم کرد
رفت و یک ثانیه هم پیش خودش فکر نکرد
که چه با این دل "لامصّب" بی پیرم کرد...
بی تو دنیای من آبستن ویرانی هاست
شانه هایم گسل درد و پریشانی هاست
بوی پیراهن و چشمان به خون خفته و من
از غمت کور شدن خصلت کنعانی هاست
زهر خوراندی و از عشق نوشتم چه کنم؟
این بلاکش شدنم رسم خراسانی هاست
عشق یعنی که بباری به گل وسنگ وعلف
عاشق محض شدن عادت بارانی هاست
بی تواحساس من از عطر اقاقی خالی ست
عطر تو باعث طغیان غزلخوانی هاست
رفتنت درد عجیبی است که در جانم ریخت
رفتنت عاقبتش بی سروسامانی هاست
پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم
این غم انگیزترین معنی حیرانی هاست
باید از این قفس سینه به بیرون بپرم
خودکشی جیغ ترین چاره ی زندانی هاست.
مرا درگیر چشمت کن، مرا درگیر ابرویت
زمینگیرم بکن با آن سیاهی لشکر مویت
مرا درگیر عشقت کن ، چنانکه مولوی را شمس
سماعم را دوچندان کن به آهنگ النگویت
من آن زنبور مایوسم، دهانم خالی از شهد است
و ماندم با چه رویی بوسه خواهم زد به کندویت
برایم با تو بودن لذتی دیگر نخواهد داشت
جز اینکه لحظه ای می ایستم پهلو به پهلویت
دلیل موشکافی های صائب، بافه ی موهات
دلیل نکته سنجی های بیدل، خال هندویت
بپوشان چهره ات را از نگاه شاعران شهر
نمی خواهم بپیچد در تغزل ها هیاهویت
گوشهی ابرو که با چشمت تبانی میکند
این دل خاموش را آتش فشانی میکند
عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجهات آن نصفه را هم اصفهانی میکند
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی میکند
گاه میخواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی میکند
روی زردی دارم اما کس نمیداند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی میکند
عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی میکند، نامهربانی میکند
ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی میکند
نزدیک ولی از دو جهان متفاوت شرمنده ی هم با دو گمان متفاوت یک قرن میان من و تو فاصله افتاد با فکر و دل و راه و زبان متفاوت ای عشق مرا پشت سرت خوب کشاندی در گستره ی شک به مکان متفاوت در لفظ یکی هستی و در زخم فراوان در سینه ی هر کس به نشان متفاوت انگار عملکرد تو این بار غلط بود هم پیله ولی در دو جهان متفاوت
عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانهی لیلا نشود
دیر اگر راه بیفتیم ، به یوسف نرسیم
سر بازار که او منتظر ما نشود
لذت عشق به این حس بلاتکلیفی است
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟
من فقط روبه روی گنبد تو خم شدهام
کمرم غیر در خانهی تو تا نشود
هر قدر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود
بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود
مرده را زنده کند خواب نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دم عیسا نشود
امنتر از حرمت نیست ، همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود
بهتر از این؟! که کسی لحظهی پا بوسی تو
نفس آخر خود را بکشد پا نشود
دردهایم به تو نزدیکترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!
من دخیل دل خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گرهش وا نشود
بارها حاجتی آوردهام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو ، الّا نشود
امتحان کردهام این را حرمت ، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا (س) نشود
آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
گمانم کرم های کور ابریشم
شبی در خواب چشمان تو را دیدند
که فردا همّگی
پروانه گردیدند ...
تن داده ام در این نبرد از پا بیفتم
حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم
دیگر نمی خواهم برای با تو بودن
چون بختکی بر جانِ این دنیا بیفتم
...
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
به روی من کسی دگر، دریچه وا نمی کند
میان کوچه هیچ کس، مراصدا نمی کند
زمین فتاده در هوس، زمان فتاده از نفس
پرنده راکس ازقفس، چرا رهانمی کند
به هرسرای فتنه ها، به کوچه کوچه غصه ها
برای مرگ کینه ها، دلی دعا نمی کند
گذشته ازخم گذر، میان جاده رهگذر
بغل به روی یک نفر، زلطف وانمی کند
درین سکوت نیمه شب، فرشته نیز زیر لب
زروی مهر یک کرت، خدا خدا نمی کند
غریبه یی مگر دلم، که پشت در هنوزهم
کسی به رسم هم دلی، تر صلا نمی کند
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم.
***
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام.
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
باور کنید بال و پری را که داشتم
بردوش خود غم ِسفری را که داشتم
پیغمبری شدم که فدای دلش نکرد
مهر و محبت پدری را که داشتم
نوحم دچار شک !که چه باید کند غم ِ-
- بی آبروئی ِ پسری را که داشتم
در سینه ام هوای تو سرخورده می کند -
از خویش روح دربه دری را که داشتم
حتا زبان شعر به دوشش نمی کشد
خون جگر وَچشم تری را که داشتم
شاعر شدم دوباره بمیرانم از غمت
درسینه شمع شعله وری را که داشتم
نفرین به آسمان و زمینی که بسته است
تنها ترین امید ِدری را که داشتم
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
@Poemnezhadhashemi
وقتش شده یک طالع ِدیگر بسازم
روز خودم را با تو زیبا تر بسازم
تو روسری ات را دمی برداری از سر
از تاب گیسوهات بال و پر بسازم
باید من از این میله های سرد زندان
تا گرمسیر اشتیاقت , در بسازم
مردابم و می خواهم از طرز نگاهت
یک شاخه ی زیبای نیلوفر بسازم
می پیچم و قد می کشم تا چشم هایت
آنقدر تا امروز را بهتر بسازم
تنگ غروب غم مرا از یاد بردی !
تا من تو را هر صبحدم از سر بسازم
مرتد شدم , کافر شدم , بی دین و ایمان !
تو نیستی تا از تو پیغمبر بسازم
جنگ فراموشی شده آغاز , باید -
یکبار دیگر باغمت سنگر بسازم ....