ای نخستین بدر، هر شب دیدنت را دوست دارم
آسمان در آسمان تابید نت را دوست دارم
ای خدای خاک ! وقتی ابرها را می تکانی
از درختی مرده ، خرما چیدنت را دوست دارم
دست هایت را همان اندازه که شمشیر می زد
وصله وقتی می زند پیراهنت را دوست دارم
آه ای بر چاه ِ عدل ِ کوفه بوتیمار غمگین
گریه کن این ترس ازخشکیدنت را دوست دارم
درد اگر بر شانه هایت بود مرهم می نهادم
آه از آن درد ِ دگر، نالیدنت را دوست دارم
تو نه قرآن ، نه، سر فرزند را بر نیزه دیدی
حکم اگر این است من جنگیدنت را دوست دارم
دست بر خون قبضه ی شمشیر می رقصی و دشمن
می رمد بی سر و من رقصیدنت را دوست دارم
*****
نه غزل ظرفیتش کم نیست اما دردهایت...!
آه بر این بیت ها خندیدنت را دوست دارم
من از آن یاس، آن که در دستان سرسبز تو خشکید
خارج از باغ آخرین بوئیدنت را دوست دارم
سیم آخر را زدم دیگرجنون از حد گذشته است
هرچه بادا باد آقا من زنت را دوست دارم
دست های تو کلید رازهای سر به مهر است
کمتر از آنم ولی فهمیدنت را دوست دارم
تو همان ماه ِ دلیل ِ آفتاب ِ آخرینی
گفتم ای بدر نخستین، دیدنت را دوست دارم
ساده مینویسم...
حالم خوب ست
هر از گاهی بر بام خیال
تا به اوج پرواز میکنم
همین دیشب..
حوالی خوابهایم
بهار را ترسیم میکردم
روزهایم آفتابی و گرم
بر فراز دشت شقایق ها
به خورشید لبخند میزدم
هر چند انعکاس تبسمم
شبیه شمایل شقایق و خورشید نبود
ساده تر مینویسم
حالم خوب ست
اما تو باور نکن
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز،
چهار فصلش همه آراستگی است
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم،دل هر کس دل نیست
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند ،
سخن از مهرمن وجورتو نیست،
سخن از متلاشی شدن دوستی است .
با احتیاط بخوانید
.
.
سطح متن ها "لغزنده" ست !
.
.
بس که من
.
سطر به سطر
.
.
.
.
.
از "باران" گفتم ،
باریدم و نوشتم . .
روبهی در راه سختی میگذشت
ناگهان از فرطِ پیری درگذشت
زاغکی هم با پنیرش بر درخت
گفت: لعنت بر دکانِ حال و بخت
بارِ اول، او پنیرم را ربود
خر تر از من گو در این عالم نبود
آخر ای زاغک چرا منتر شدی
با تملقهای ساده، خر شدی
در همین هنگام روباهی دگر
گفت: جانم ای مسما، ای جگر
ای سیه چشم و سیه ابرو، سلام
ای سیه خال و سیه گیسو، سلام
ای لب و منقارِ تو، قند و نبات
بر منِ مسکین، لبالب کن زکات
گونههایت از حیا گل کرده است
دست و پای بنده را شل کرده است
ای به قربان کت و کول و کمر
دیدهام هر شب تو را من در قمر
لیک دستم کوته و رویت سراب
هی پر و خالی شود چشمم ز آب
زاغک ساده به خود گفتا چنین:
روبهِ اول نگفتا این چنین
خاک بر گورِ تو زاغِ بی کلاس
جملهای گو تا نگردی آس و پاس
زاغک و آن قیل و قال و قارقار
میشود تکرار در این روزگار
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانۀ خود برنگشت.
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قویی
در جویی غرق شد!
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشۀ آسمان می کوبد،
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید.
"محمد شمس لنگرودی"
7 مهر 1383
با آن که در حریم تو بیگانهام هنوز
چون حلقه بسته بر در این خانهام هنوز
بگذشت شب ز نیمه و من با خیال دوست
میناصفت به گوشهی میخانهام هنوز
از شعلهی نگاه تو پروا نمیکنم
ای شمع من بسوز که پروانهام هنوز
چون گوهری که بر سر انگشتری نهند
ای آشنا به چشم تو بیگانهام هنوز
گفتم چه الفت است به گیسوی او مرا
دل ناله کرد و گفت که دیوانهام هنوز
آقا امشب تو و دامان لطفت
منم شرمنده از احسان لطفت
درخشد نور تابان امامت
چو خورشیدی ز « خورآسان » لطفت
تمام عاشقان عشق چیدند
گل توحید از بستان لطفت
رضایی ، از تبار اهل بیتی
زمین و آسمان حیران لطفت
یقینا مدعی هرگز ندارد
رهی تا چشمه ی عرفان لطفت
بزرگی تو ، بزرگان از خجالت
سری افکنده در میدان لطفت
پناه بی پناهانی و بی شک
تمام عاشقان ، مهمان لطفت
تو خوبی ، زائران با صفایت
نشسته در کنا رخوان لطفت
دلم چرخیده بر گردضریحت
کبوتروار ، با مستان لطفت
چه دلتنگم بنوشم جرعه ای از
زلال کوثر جوشان لطفت
حریمت ، قبله ی راز و نیازست
کویرم ، تشنه ی باران لطفت
ببین آقا که « خرد » چون گدایان
نشسته گوشه ی ایوان لطفت
اقا امشب من و دریایی از اشک
آقا امشب تو و دستان لطفت
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
این خاک بوی تشنگی و گریه میدهد
گفتند: «غاضریه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزههاست
یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست
توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست
باران تیر بود که میآمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمدهست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست
نازنینم
مسرور باش
دلتنگی هایت را
از جانت خواهم گرفت
موهایت را
در باد خواهم بافت
لباسی پر چین و شکن
تنت خواهم کرد
و همچون زمان کودکی
بر تاب خواهم نشاند
و تو را در باد
سفر خواهم داد
برایت
نغمه ساز خواهم کرد
تاب تاب عباسی...
تا شادی را
در چشمانت باز بیابم.
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشددر خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
1-
تو
بازمانده ی آخرین نسل معشوقان جهانی
بدون بوس و کنار
بدون آغوش...
شاید حتی وجود نداشته باشی!
بی اینهمه اما
هنوز
دوستت دارم...
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
" سیمین بهبهانی "
شاعر این مثنوی دیوانه نیست با ریاضی خوانده ها بیگانه نیست
روز و شب خواب ریاضی دیده ام خواب خطهای موازی دیده ام
کاش در دنیا نشان از غم نبود صفر صفرم اینقدر مبهم نبود
حال ،بشنو اندکی از رشته ام مثل یک زالو به خونش تشنه ام
در ریاضی چهره ای شاداب نیست هشت ترمی ،در انجا باب نیست
بچه ها پیوسته دشنامش دهند گوش خود اما به فرمانش دهند
ای ریاضی ،ای ریاضی چیستی؟ می بری هردم به تیغت ،کیستی ؟
تاکه اسمت بر زبان سبز شد کل مغزم پیچهایش هرز شد
چون برای درسهایی مثل جبر گاو نر می خواهد و یک مرد گبر
شخصیتهایی چنان فرما وگوس هر کدامش قامتم را داده قوس
بچه ها از قضیه گریان می شوند بهر اثباتش پریشان می شوند
بهر تنها یکصدم پایان ترم جمله می لولند انجا مثل کرم
ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف میزند سازت
تارو پودم در اهتزاز آرد
سیم ساز ترانه پردازت
حیف نای فرشتگانم نیست
تا کنم ساز دل هم آوازت
وای ازین مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه سازت
چون من ای مرغ عالم ملکوت
کی شکسته است بال پروازت
شور فرهاد و عشوه شیرین
زنده کردی به شور و شهنازت
نازنینا نیازمند توام
عمر اگر بود می کشم نازت
سوز و سازت به اشک من ماند
که کشد پرده از رخ رازت
گاهی از لطف سرفرازم کن
شکر سرو قد سرافرازت
شهریار این نه شعر حافظ بود
که به سرزد هوای شیرازت
گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی