ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﺮﺩﯼ...



ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!!!

ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎ " ﺍﻭ" ﻣﯽ ﺭﻭﯼ!!!
ﺍﻭ ﻋﺮﻭﺳﺖ ﻣﯽ کند...
ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﻧﻬﺪ...
ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...
ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ!
ﻭ ﻣﻦ ِ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ!

ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ِﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...

ﻫﻤﺮﺍﻩ ِﺗﻤﺎﻡ ِﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ...

ﭘﯿﺮ ﻭ ﭘﯿﺮ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ!!!
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ...
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﭘﺮﮔﺎﺭ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩﻡ!!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ...

ﺷﻌﺎﻉ ِ ﺩﺭﺩﻡ... ﺑﺎ ﻭﺳﻌﺖ ﻋﺬﺍﺑﻢ... بزﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﻭ ﺧﺪﺍﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻣﺪﯼ... ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺯﺩ!!!
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﺮﺩﯼ... ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ!!!
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﯽ... ﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ!!!
ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍرﺩ...
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺮﻡ...
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﯿﺮ ﺷﻮﻡ!!!
ﻓﻘﻂ...
ﭼﻮﻥ...
ﺗﻮ ﺭﺍ...

ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ!

چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر...


 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
 به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

«زاغکی قالب پنیری دید»


اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم می‌آورم آن ور
خواهران عزیز! یا الله!
سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و نسیم چادر تو
برد با خود دل مرا چون کاه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
می گریزد و می رود آهو
می‌کشم من فقط برایش آه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را
منم آن شیخ سیه روز که در اخرعمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

ماه است و بـــعید است که خورشید نداند


این روسری آشفته ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تـــو دیـــوانه کـــننده سـت
بالقوّه سپید است زن اما زن ایــن شعـــر
موزون و مخیّل شده و قافیه مـند اســـت
در فــوج مــدل هـــای مدرنیتـــه هنـــوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پـــرواز تـــماشـــایی مـــوهای رهـــایـــش
تصـــویرِ رهـــاکــردن یک دسته پرنده ست
دل غرق نگاهی سـت که مابینِ دو پلکش
یک قهوه ای سوخته ی خـیره کننده ست
با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطانزاسـت
خندیـدن او عامـــل بیمـــاری قنـــد اســـت
تصویـــر دلـــش بـــا کـــمک چــشمِ مسلّح
انگار که سنگی تهِ شـیئی شکــننده ست
شاید بـه صنـــوبر نرســـد قـــامـــتش امّـــا
نسبـــت بـه میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بـــعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چـــند بـه چند است

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست


گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست
خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی
بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست
فتنه ها افتاده بین روسری های سرت
خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست
کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست
فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست
شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن
سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست
کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص
زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست
خوش به حال من که می میرم برایت این همه
مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر...

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است
بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت
تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟
بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تــو تبلیغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین کـــه زبــانم دوبــاره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو
شبیه برف سفیدی که بر دماوند است
دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟
چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است
به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند
نگاه تو پی یک صید آبرومند است
هزار «قیصر» و «خرد» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟
نگاه خسته‌عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است
نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است
رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

اشعار هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)


گفتم که مژده بخش دل خرم است این

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

پایان شام پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

تنها نه من، گرفتگی عالم است این

ی دست برده در دل و دینم چه می کنی

جانم بسوختی و هنوزت کم است این

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

چندمین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

هست ای ساقی

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی

نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

من شکسته سبو چاره از کجا جویم

که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز

ز داشت نکشیدند دست ای ساقی

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود

چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم

به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است

بزن به شادی این غم پرست ای ساقی

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز

مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

کمند مهر  

چو شبروان سرآسیمه، گرد خانه مگرد

تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی

چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش

برون در منشین و بر آستانه مگرد

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست

تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم

کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست

تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند

دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت

به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

چشمه ی خارا

ای عشق مشو در خط خلق ندانندت

تو حرف معمایی خواندن نتوانندت

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند

خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست

تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت

از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان

زهر است اگر آبی در کام چکانندت

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو

تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی

ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم

گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

گر دست بیفشانند بر سایه، نمی دانند

جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت

چون مشک پراکنده عالم ز تو آکنده

گر نافه نهان داری از بوی بدانندت

هم آشیان

هنوز عشق تو امید بخش جان من است

خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق

که سوز سینه یخورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا

که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود

که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا

فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم، گفت

هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون

بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست

ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد

دلی که در گرو حسن جاودان من است

به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق

که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

با سینه سردان

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان

شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار

منزل به منزل می رود با رهنوردان

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم

پیمان شکستن نیست در آیین مردان

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار

بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان

صد دوزخ اینجا بفشرد آری عجب نیست

گر در نگیرد آتشت با سینه سردان

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

بیزارم از بازار این بی هیچ دردان

آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن

محروم تر برگشتم از پیش هنردان

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین

دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

گردن رها کن سایه از بند تعلق

تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

فقط برای تو!(شل سیلور استاین)


خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
می گذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت. می دانم!
آخ ... فردا!
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده...
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟





شل سیلور استاین

شعـری طنـز برای تسکیـن درد کنـکوری ها !


ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟

تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم، لیسانس

گیرم این نحسی است، سعدش چی ؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی ؟

تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید

 

هفت سین خانمها (شعر طنز)


خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن :
کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !
ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !
خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو
غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو
"سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
"سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !
"سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ
دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ
"سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ
تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ !
"سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
....
آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد
رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !
گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!
من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال !
....

گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم
با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!
"سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !
"سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ...
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!

«پژو» یکروز طعنه زد به «پراید» / شعر طنز


«پژو» یکروز طعنه زد به «پراید»
که تو مسکین چقدر یابویی!
با چنین شکل ضایعی بالله
بی‌جهت توی برزن و کویی
رنگ لیمویی مرا بنگر
ای که تیره، شبیه هندویی
من تمیزم ولی تو ماه به ماه
مطلقاً دست و رو نمی‌شویی
بچه می‌ترسد؛ آن‌طرفتر رو!
که به هیئت شبیه لولویی
من نه خودرو،گُلم، سَمن‌بویم
تو نه خودرو، گیاه خودرویی!
من به پاریس بوده‌ام چندی
زیر پای «چهاردهم لویی»(!)
روی «باسکول» بیا،بپر،بینم!
روی‌هم‌رفته چند کیلویی؟!
در تو آهن به کار رفته ولی
نازکی عین برگ کاهویی!
صاحبت با تو گر به جایی خورد
سهم الارث ورثّه‌ی اویی!
از «پژو» چون چنین شنید «پراید»
گفت:ای دوست!چرت می‌گویی
بنده گیرم به قول تو یابو،
تو گمان کرده‌ای که آهویی؟!
«خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی!»
انتقادی اگر ز من داری
مطرحش کن،ولی به نیکویی
زیر این آسمان مینایی
ای خوشا فکر و ذکر مینویی
برو خود را بسوز و راحت کن
بی‌علاج است آتشین‌خویی
بخت باید تو را نه آپشن و تیپ
ای که در بند چشم و ابرویی
بخت ماشین اگر سپید بُوَد
خواه بژ باش، خواه لیمویی!
ارج و قربم کنون ز تو بیش است
زانجهت در پی هیاهویی
خوار بودم ولی عزیز شدم
کرد دوران ز بنده دلجویی
قیمت من کنون رسیده به بیست
این منم من، «پراید» جادویی!
توی بنگاه پیش هم بودیم
غرّه بودی به خوش بر و رویی
بنده رفتم فروش و یکماه است
توی دپرس،هنوز آن تویی

پـــول ای جانــم فدای اســـم تـــو /شعر طنز


من فدای ریــز ریـز جــسم تــــو
درد ملت را دوایـــی پـــول جــــان

 

تورئیس هر کجــایی پول جــــان
با تـــو آدمها عجب خـــــر میشوند

 

پارسایـــان دزد ماهر می شونــد
ظلم بـر بیـچــاره ومسکیــن کننـــد

 

هر غلــط از کینه و از کیــن کنند
گوئیا که نــــه خــدایی هست ونـــه

 

چاه دنیـا را سر انجــامی و تـــه
راستی اسمـــت دهــــان پر میــکند

 

هر کسی را او زبــان برمیـــکند
پیر مـــرد شصت سالـــــه یا جوان

 

دختــران مــاه روی و هم زنــان
پیش تــــو انهــــا همه کـــم آورنـد

 

نازهــــا بهرت به منت می خرند
بازگو جیــــب مـــــن مسکین چــــرا

 

گشته خــالی از تو ای پول وپلا
نکنـــد که جــیب من بـــو می دهــد

 

کز نبود تو هیا هـــو می دهــد
البتــه چــرک کـف دستی تو پـــــول

 

پول جان فرما دعایم را قبـــول
من کثیـــف و چــرک آلوده شـــــوم

 

از تو مشکی گردم و دوده شوم
عزتــم آنگــه فــــــراوان می شـود

 

زنــدگی ام به چه اسان می شود
مسجد و میخــانه هر دوجـای مـــن

 

زاهـــد و ساقی به پیش پای من
میکنم لعنـــت به شیـــطان ای خــدا

 

من نخواهم ظلـم بر خلـــق تــو را
پول اگرچــه نــاز و نعمت می دهــد

 

آدمیـت را نـه ثـــروت می دهـــد
جان به تن داده شرف سیروس جان
نـــی لباس و تیــپ های انچنـــان

شـوهـر مظـلــوم! (شعر طنز)


«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»

 
موقـع بحث هوو  لیک هیاهـــــو می کرد!
 
بسکه با فکـــر و خیالات عبث می خوابید
 
نصف شب در شکـم آن زنه چاقو می کرد!
 
وقتی از رایحه ی عشق سخن می گفتم
 
زود پا می شد و تی شرت مرا بو می کرد
 
طفلکی مادر مــن آش که می پخت زنم-
 
معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو می کرد
 
بهـــر او فاخته می دادم و می دیدم شب
 
داخل تابـــه به آن سس زده کوکو می کرد!
 
آخـــــــر برج کــــه هشتم گرو نه می شد
 
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو می کرد
 
فیش دریافتــــــــــی بنده از او مخفی بود
 
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو می کرد
 
دخل یکمـــــــــاه مرا می زد و ظرف یکروز
 
خـــرج مانیکــــــــور و میزامپلی مو می کرد
 
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش
 
آب می زد بــــــــــه ته جیبم و جارو می کرد
 
هر زنی غیر خودش عنتــــر و اکبیری بود
 
شخص «جینا...» را تشبیه به «...لولو» می کرد!
 
مثل آن کارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو
 
بوالعجب شعبده ای بــا چش و ابرو می کرد
 
دکتر تغذیه ای داشت که ماهی صد چوق
 
می گرفت از مــــن و تقدیم به یارو می کرد
 
صد گرم چونکه بر آن اسکلت افزون می شد
 
عصبی می شد و لعنت بـــه ترازو می کرد
 
عاقبت هیکل پنجــــــاه و سه کیلویی را
 
خون دل خورده و پنجــاه و دو کیلو می کرد
 
حسرت زندگی خواهــــر خود را می خورد
 
کاو بــــه مچ - تـــا سرآرنج- النگو می کرد
 
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود
 
هر چــــــــه می کرد فقط با نظر او می کرد
 
بر خلافش اگـــــر آن دم نظری می دادم
 
لنگــــــه ی کفش نثــــار من هالو می کرد
 
کاشکی دست بزن داشتم امــا چه کنم
 
که خدا قسمت او شوهـــــر مظلومی کرد!

در وصف زن ذلیلان


الهــــی! به مــــــردان در خانه ات!

به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات!

به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"!
نشینند و سبـــــــــــــزی نمایند پاک!

به آنانکه از بیـــــــخ و بن زی ذیند!
شب و روز با امــــــر زن میزیند!

به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند!
ز اخلاق نیکـــــــــوش دممی زنند!

به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند!
که در ظـــرف شستن بهتاب وتبند!

به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند!
یلان عوضکــــــــــــردن پوشکند!

به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال!

به آنانکه با ذوق وشــــــــــوق تمـام
به مادر زن خود بگویند : مـــام (!)

به آنانکه دارند بــــاافتخـــــــــــــار
نشان ایزو...نه !"زی ذی نه هزار"!

به آنانکهدامـــــــن رفــو می کنند!
ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند!

به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند!
گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند!

به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر!
به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر(!)

الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل!
به آن اشک چشمان "ممّدسبیل"(!)

به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
چو جیــــــــغ عیالاتشان شد بنفش!

:که ما را بر این عهـــد کن استوار!
از این زن ذلیلی مکنبرکنـــــــار!

به زی ذی جماعت نما لطف خاص!
نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص

نبــــــــــــرد رســـــــتـــــم و جـــــــومــــــــونگ


کنون رزم جومونگ و رستم شنو،

دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و
سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم
سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن
جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

وصف الحال مردها پس از فوت همسرشان!(طنز)


 مردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !

خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند

چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند

روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !

در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!
بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !

بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند

دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند

کــج نیندیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !
از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنند !!

اعیاد شعبانیه مبارک

yasgroup-ir-milade-emam-zaman-17.gif

 

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقیه الله آمد

با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین

یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

94211495117539263229.gif

سه نور آمد به عالم پر ز احساس

معطر هر سه از عطر گل یاس

سه نور تابناک آسمانی

حسین بن علی ، سجاد و عباس

images.jpeg

بی رمق ترین نفس...


من بی رمق ترین نفس این حوالیم

از حمل این جنازه ی بر دار خسته ام

وقتی ورای پیرهنت...


وقتی ورای پیرهنت دوست دارم ات
یعنی نیاز من به تو از حد گذشته است
گاهی نگاه می کنم به خودم فکر می کنم
این سال ها چقدر به من بد گذشته است


سخت است گفتن همه ی ناشنیده هام
از سخت پوستی که منم حرف میزنم
گاهی دراز می کشم و خیره ام به سقف
با تکه پاره های تنم حرف میزنم


این شعر را برای تو که شخص سومی
وقتی نوشته ام که از این ایل رد شدم
گاهی خدا چه دیر به دادم رسیده است
تا او عصای من شود از نیل رد شدم


وقتی که سرزمین تو یک پیرهن شود
اصلن عجیب نیست که با دگمه دلخوشی
هر دگمه از تو رو به جهانی ست واشده
اصلن عجیب نیست کنار تو خودکشی


گاهی خلاف آب شنا کرده ام ولی
ماهی خلاف هم بپرد باز ماهی است
مجبورم انتخاب کنم:مرگ یا که مرگ
وقتی میان مردن و مردن دو راهی است


گاهی عجیب خسته ام از آکواریوم
دندان سرخ کوسه مگر ساحلم شود
من سال هاست مُردم وباور نکردنی ست
آنکس که دوست داشتم اش قاتلم شود


من سال هاست مرده ام و فکر می کنی
می شد که بیت های مرا امتداد داد
تشویق می کنیّ و فقط گریه میکنم
این شعر،شعر زندگی ام را به باد داد


وقتی نگاه می کنی عینک بزن که گاه
کبریت های سوخته هم سوزش آورند
گاهی نگاه می کنم به تو و فکر می کنم
یک روز روی دست تو من را می آورند


این شعرها برای تو که شخص سومی
از اتفاق های نباید گذشته است
گاهی فقط نگاه کن و فکر کن که در
این سال ها چقدر به من بد گذشته است