هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم
تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم...
این بن که تو می روی به سویش
ازجانب من ببوس رویش
ای کودک خوب بن ندیده
دانم که بابات کوپن ندیده
نوپای عجول آرمانخواه
ای تازه قلم ، تمامیت خواه!
همسن پدربزرگت هستم
ازبوی کتاب ، چو «می» مستم
اما به سبد ، به بوق سوگند
به جک استراو و دوغ سوگند!
هرگز بن این کتاب ندیدم
حتی یه شبی ، تو خواب ندیدم!
ای نوقلم تمامیت خواه!
بشنو تو از این آرمانخواه!
ول کن قلم و کتاب متاب را
دنبال مکن خطاب عتاب را
دنبال یه لقمه نون و آب باش
کمتر تو به فکر این سراب باش
اوضاع ادب چنان خراب است
اینجا همه خربزه ها آب است!
این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟
قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟!
بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست
دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد
صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند
از خدا خواسته او هم که بلا میریزد
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا میریزد
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هم لب زده باشد سر جامی ریزد
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد
با توام آی.. دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟!
یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد
پــابند کفش های سیاه ِ سفر نشـو
یا دست کم به خـاطر من دیر تر برو !
دارم نگـاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای ... بیشتر نشو !
کاری نکن که بشکنی امــ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخـه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خـودت بگو
به به ! مبارک است : دل خوش - لباس نو
دارند سـور و سات عروسی می آورند
از کــوچه های سرد به آغوش گرم تو
هی پا به پا نکن که بگـویم سفر بخیر
مجبــور نیستی که بمانی ولی ... نرو !
برای نیایشم
1
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند استچون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!
2
از غیر تو بی نیاز کردند مراجراحی قلب باز کردند مرا ...!
3
خورده است ولی غیر ارادی خورده است
مظهرشوروفداکاری و احسانی معلم
اسوه جود و سخا و نورایمانی معلم
تیرگی ها از شعاع نور تو گردیده زایل
آسمان عشق را خورشید تابانی معلم
سوختن کارتو در پیرامن درس است و تعلیم
خانه امیدمارا شمع سوزانی معلم
مرد میدان نبرد عجز و یآس و نامرادی
فرق دیو جهل را شمشیر برانی معلم
در صلابت همچو کوه و در کرامت چون سحابی
بیقرار از مهر چون رود خروشانی معلم
نغمه جان بخش تو داروی درد دردمند است
بلبل شیدای هر باغ و گلستانی معلم
راه تو راه خدا و کعبه آمال دلهاست
زانکه بی شک سالک راه رسولانی معلم
روح انسانیت و مردی از انفاس تو خیزد
اختر تابان اوج فخر انسانی معلم
مهر تو در قلب های اهل ایمان جای دارد
زانکه شادی بخش هر قلب پریشانی معلم
خانه احسان تو آباد ای بحر فتوت
کشتی درماندگان را خود تو سامانی معلم
سایه لطفت به سر گسترده بادا عاشقان را
کآفتاب نوربخش و پرتو افشانی معلم
خامه بشکسته را نبود(خرد)تاب صفاتش
کن سخن کوتاه و برگو لطف یزدانی معلم
سعی کردیم کاری به هم نداشته باشیم
من بار تنهایی خودم را بکشم
انها چاله های زندگیشان را پر کنند
در این خانه هر روز دوستانی جمع می شوند
در تنهاییم
از خودشان پذیرایی می کنند
من و این مورچه ها
سالهاست که با خرده های نان
دوستی مان را اغاز کرده ایم.
خستهتر از پروانه
سالهاست
گٍردِ
رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت
تلخ همیشه را،
مزه می کنم.
من خسته ام
و هیچ حاجتی
به تأیید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی
پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره
هایِ عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ
بنشینی.
من خیسِ
خستگی ام
بیا شانه
هایت را
بالش خیلِ
خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را
زمین بگذارم...
"سید علی صالحی"
(دست خط استاد)
بخشی از شعر بلند "دعای زنی در راه... که تنها می رفت"
قلب
اول می شکند
بعد می گیرد
و درست لحظه ای که می ایستد
جای خالی آغوش ات
بیشتر از همیشه
درد می کند!
و تقدیم تو باد
لب به لب کن کاسه ام را زین سبب چیزی مگو
خواهم این دیوانگی، ما را ز حدش بگذرد
گر میسر نیست، بگذر از من و زین گفتگو
از بدِ اوضاعِ عالم جان به لب آمد مرا
چاره کن گر می توانی باده ام ده با سبو
درد بی درمان دل هر لحظه افزون می شود
بهر درمانش طبیبی حاذق و جانانه کو
بیند هر کس، می دهد ما را نشان دیگری
ترسم از اینکه نماند از برایم آبرو
راه اگر گم کرده ام، راهی نشانم ده، ببر
خواهم آمد از پی تو هر کجا من کو به کو
خواهشی دارم، دریغ از من مکن پیمانه را
مست مستم کن، اگر خواهی بمان، خواهی برو
ای گل طلوع نام تو بر من مبارک است
شعری بخوان صدای تو رود چکاوک است
باران شروع گشت و پریده است آن دو تا
گنجشک بی قرار که در پشت عینک است
پروانه های روسریت رقص می کنند
از ماه تا به زمین که فضا غرق میخک است
در کوچه بومکن گل پیراهن مرا
وقتی که هر پنجره آلوده شک است
یک شب بیا عبور کنیم از ستارگان
این آسمان برای من و تو چه کوچک است
پیش هر مرده دل از عشق سخن ساز مکن
شرح این قصه به هر بی خرد ابراز مکن
سخن عشق چو شهد است و از آن شیرین تر
با عسل سرکه به هر واسطه انباز مکن
مرغ اندیشه خود را به بلندای خیال
طعمه کرکس بدفطرت غماز مکن
مرغ دل را که چو مرغان چمن نغمه سراست
همدم جغد مآبان بدآوازه مکن
عشق سرچشمه جوشان زلال ابدی است
پیش هر رهگذری صحبت ازاین راز مکن
اطلس خویش به دو زنده استاد سپار
گله بیهده زبافنده و بزاز مکن
سخنت در بود اندر دهن چون صدفت
گهر ارزان مده و بدعتی آغاز مکن
عشق را با سخن نغز(خرد)کن تفسیر
سست هرگز مسرای و قلم انداز مکن
من که حرف دلم رو می گفتم
به تو که پاره ی تنم بودی
چند روزیست عجیب سردردم
کاش قرص مسکنم بودی
خسته ام از تمام دل هایی
که برایم شبیه یک سنگند
از همین چند رنگی مردم
که برام ظاهرا دل تنگند
با همین لنز و عینک دودی
روشنی را سیاه می گیرند
دوستانی که عشق پاکم را
با هوس اشتباه می گیرند
رفته بودم کنار حوض عصری
عاشقانه نگاه می کردم
یک نگاهی به عکس تو در آب
یک نگاهی به ماه می کردم
دلم از دوری تو پر خونه
بغض توی گلومه همسایه
مادرم حرص می خوره میگه
غصه کمتر بخور می آیه
پدر از تو تراس می گوید
دست به ماهیت نزن می میره
پیش چشمم یهو سیاهی رفت
این غروبی چقدر دل گیره
پدر من نوازشم می کرد
پسرم! چای را نخور سرده
غم عالم دوباره روی دلم
آه دنیا چقدر نامرده
گوش من بود و حرف زیبایش
و نگاهم به حوض ماهی بود
وای از این چند رنگی مردم
پیش چشمم فقط سیاهی بود
سکوت آبی ترین دریاست در چشمت
نمی دانی چقدر این زندگی زیباست در چشمت
نگاه مهربانت با دلم افسانه ها دارد
زلال عشق مجنون ، پاکی لیلاست در چشمت
از اقیانوس می آیی، تو بارانی ترین ابری
و رد گریه های آسمان پیداست در چشمت
نگاهم کن که برگردم ، هبوط ناگزیرم را
فریب سیب باران خورده حواست در چشمت
غروب لحظه های بی تو بودن گرچه دلگیر است
طلوع روزهای روشن فرداست در چشمت
من و فانوس شبگردی که شاید باز برگردی
در آن وقتی که جشن آسمان برپاست در چشمت
ای گل طلوع نام تو بر من مبارک است
شعری بخوان صدای تو رود چکاوک است
باران شروع گشت و پریده است آن دو تا
گنجشک بی قرار که در پشت عینک است
پروانه های روسریت رقص می کنند
از ماه تا به زمین که فضا غرق میخک است
در کوچه بومکن گل پیراهن مرا
وقتی که هر پنجره آلوده شک است
یک شب بیا عبور کنیم از ستارگان
این آسمان برای من و تو چه کوچک است