ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

نوروز خجسته باد

 


چه شعر خوشی
چه فرصتِ بی‌خوابِ روشنی
دفتر و مدادِ همیشه‌ام با من نیست
اما پسینِ دره‌ی انار
پُر از عطرِ دختر و عروسِ نسیم و
نیْ‌خوانی باد است.
گَشتی‌های خسته می‌خندند
دارم دور می‌شوم
آن جا، پایین‌تر از خاطره‌ی دو پاییز پیش
من کلماتِ مخفیِ بسیاری
لابه‌لایِ سکوت و دلهره جا نهاده‌ام.
...  
چقدر روشن است این‌جا
چقدر من زنده‌ام امروز
و چه پسینی ...
چه پسینی دارد این دره‌ی انار
بید هم هست
اقاقیا کمتر
ماه آمده بالا
گشتی‌ها رفته‌اند!

بنوش و فراموش کن دعای سحر

دلا خوش است نشینی کنار دلداری
لبت به جام لب آتشین دلداری
نوای ساز و آوای مخملین بنان
به زیر مخمل  ماه پر  کنار دلداری
به قلب پاک نیایش ببر  گلستان  را
ثنا به خانه ی گل ها کنار دلداری
نسیم چو برقص آید و  ثناگویی
تو نیز دست بیفشآن کنار دلداری
"می مغانه " چو نوشی روی به سیل و سفر
ز هفت شهر گذر کن کنار دلداری
حدیث  عهد محبت شنو ز پیر مغان
رسی به  گنج سعادت  کنار دلداری
بنوش و فراموش کن  دعای سحر
که رحمتش همه جمع است کنار دلداری  

این فاطمیه باز...

این فاطمیه باز املاء می نویسم

هی اشک می ریزم و زهرا می نویسم

با اشکهایم برکتیبه های هیئت

ازخاطرات تلخ مولا می نویسم

ازخاطراتی که علی راپیر کرده

خیلی دلم می سوزد ؛ اما می نویسم

از صورتی مجروح و دستی روی پهلو

از مرگ یک بانو معما می نویسم

دیوارهای کوچه هاشرمنده هستند

وقتی که کابوس حسن را می نویسم

جمعه ها و دلتنگی تو


نامت را بردم...باران بارید

                         یادت کردم ...نسیم وزید

                                            نگاهت کردم...شکوفه خندید


پس کی می آیی بهار من؟!


+جمعه باشدوتو دلتنگ باشی...و قرارچند دل

 جمعه باشد و تو...کنار چند دل

 جمعه باشد و تو ...کنار سالها صبر

 جمعه باشد و تو ...و شوق نوای تار ...تا خدا ...تا مهربانی

جمعه باشد و ....


یک نفر آمد قرارم را گرفت


یک نفر آمد قرارم را گرفت


برگ و بار و شاخسارم را گرفت


چهار فصل من بهار بود ، حیف


باد پائیزی بهارم را گرفت


اعتباری داشتم در پیش عشق


 با نگاهی ، اعتبارم را گرفت


عشق یا چیزی شبیه عشق بود


 آمد و دار و ندارم را گرفت . . .

عاشق شدن ؟؟

عاشق شدن چیز ساده ایست ….


  آنقدر که همه ی انسانها


  توان تجربه کردن اون رو دارند !


  مهم عاشــــــــق ماندن است ؛


  بی انتــــــــــها بی زوال


  تا ابــــــد ؛ بی منـــــت …


مرز شعر و ترانه (احمدشاملو)



این است عطر خاکستری هوای که از نزدیکی صبح سخن می گوید

زمین آبستن روزی دیگر است
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که بر می آید
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خرد تجزیه می شود
و در پس هر چیز
پناهی می جوید
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست

عشق ما دهکده ای که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم

تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غم نامه ی گذشته را با شبی
که در گذر است به فراموشی ی باد شبانه سپرده ام
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و میوه ی، ای همه ی فصول من
بر من چنان چون سالی بگذر

تا جاودانگی را آغاز کنم


احمد شاملوی بزرگ

خط ها ...

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها


خطی کشید روی تساوی عقل و عشق


خطی دگر به قائده ها و مثال ها


خطی دگر کشید به قانون خویشتن


قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها


از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید


خطی به روی دفتر خط ها و خال ها


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد


با عشق ممکن است تمام محال ها

دلم گریه می خواهد


غم دوری چنان کرده که حتی گریه های بی امانم گریه میخواهد

ن شب دارم نه خواب در چشمم

نمی دانم که این غم از دل تنگم چه می خواهد

شب و روزم یکی گشته

قد سروم دوتا گشته

بیا بنگر خدای من

بگو آخر که این بغض از گلوی من چه می خواهد

فغان و زاریم هر دم به دور دست تو پیچید

مزن زخمه به ساز دل مگر این بی نوا از  تو چه می خواهد

چشمانت وسوسه ام میکنند


چشمانت وسوسه ام میکنند

وآرامش راازمن می ربایند

کنارمی ودست دردست من

لبخندمیزنی ونجواکنان میگویی:

آرام باش...این منم...عشقت...

من باتوام...درکنارت...

وخودنمیدانی که این نیزمنم

لیلی همیشه شکسته ات...

لیلی همیشه چشم به راه...

آرامم میکنی

مرادرآغوش میکشی

ولبانت کامم شیرین میکنند

مراسیراب میکنی ازعشقت...

نوازش هایت رادوست دارم...

بیش ازهرچیزدیگری..

من دلم را که می تپد با تو ...


من دلم را که می تپد با تو ـ گرچه گمراه ـ دوست می دارم

با تو معدود خنده هایم را ـ گرچه کوتاه ـ دوست می دارم 


چشم خود را که دیده بود تو را، دست خود را که چیده بود تو را

پای خود را که مدتی شده بود، با تو همراه دوست می دارم


هر کسی را که دارد از تو نشان، همه را فارغ از زمان و مکان

مثل عکس جوانی ات که در آن، شده ای ماه دوست می دارم


غصه را در پی رمیدن تو، گریه را درپس ندیدن تو

لحظه ای را که بعد دیدن تو ، می کشم آه ... دوست می دارم 


یادم آمد ... غزل که می گفتم ؛ دوست می داشتی و می خواندی

به همین خاطر است شعرم را ، گاه و بی گاه دوست می دارم


تو عیار محبتم شده ای دوستت دوست ، دشمنت دشمن

هرکسی را که دوستت دارد، ناخودآگاه دوست می دارم

می بوسمت ستاره دنباله دار من


بالابلندِ عاشقِ شرقی تبارِمن

تنها تویی ترانه ی خورشید وارمن


شیرین ترین حقیقتِ من در خیال ها

ناممکن است خواب تو یک شب کنار من


پروانه های روسری ام تشنه ی تواند

ای گیسوان مخملی ات قهوه زارِ من


باران همیشه بویِ تورا پخش می کند

در لا به لای هق هق بی اختیارِ من


یک عمر توی بازیِ تو تاس ریختم

شاید که جفت شش بشود سهم کار من


تنها تویی که فاتح این قلب بوده ای

در رشته کوه فاصله ها قله دارِ من


می بوسمت بدون خجالت ، بدون ترس

می بوسمت ستاره ی دنباله دارِ من

فرصتی بده



فرصتی بده تا من با تو هم قدم باشم

درنگاه آدم ها، ننگ ومتهم باشم

دختری که میگوید شعرهای بی پروا

آبروی ابیات وحرمت قلم باشم

یک فرشته ی عاشق دربهشت آغوشت

هستی پراز بودن دردل عدم باشم

ازجداشدن بگذر درعبوربی فرجام

تادلیل شادی ها برعلیه غم باشم

باتمام احساست دعوتم بکن تا من

صادقانه مهمان عشق تازه دم باشم

فرصتی بده دریا درتهاجم طوفان

    یک شناگر قابل ناجی دلم باشم

حال ما خوب است اما......سید علی صالحی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
***
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!    

لحظه ها را دریاب

لحظه ها را دریاب !


دلم این را می گفت


و به گوشم می خواند


بهتر آن است به فردا نرسد


این شبانگاه که یارم اینجاست




این شب ماه که به جای حسرت


بغلش را تن من پر کرده


و به جای همه ی بالشها


نقش او را خودش ایفا کرده !




شبی از جنس طراوت که در آن


بر دل خسته و غمدیده ی من


نفسش حکم مسیحا دارد




شب که نه روز تر از روز من است


بخت پیروز که گویند همین روز من است




کاش می شد که زمان ایست کند


در شب شاد و تماشایی من


و زمین در ضربان دل من ضرب شود


در شب کامل و رویایی من

راز

دل من دشت وسیعیست به اندازه مهر

 

 

که بر آن ، سالی چند

 

 

تو ندانسته خدایی کردی !

 

 

دل من صادق بود

 

 

پاک و یکرنگ و زلال

 

 

آن زمانی که تو را

 

 

بیشتر از نفسش می طلبید

 

 

می توانستی تو

 

 

به کلامی سر دل باز کنی

 

 

به نگاهی سخن از راز کنی

 

 

قصه غصه من کوتاه و

 

 

شرح دلدادگی آغاز کنی

 

 

می توانستی تو

 

 

که غرورت را . . . آه . . .

 

 

می توانستی . . . اما ، آیا

 

 

دل تو با دل من . . . ؟

 

 

آه . . .

 

 

بگذار که سربسته بماند این راز

 

 

روزها می گذرند . . .

 

 

همره این امید

 

 

ــ که ــ شاید به جهانی دیگر

 

 

دل تو با دل من ، یکدل و هم پیمان

 

 

و تو نیز

 

 

خالی از حس غرور

 

 

ساده عاشق باشی  . . . !

راز آن چشم سیه...

راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن

نمی دانم...


نمی دانــم …
چــرا بیــن ایــن همــه آدم
پــیــله کــرده امــ
بــه تــو ………..
شــاید فــقط با تــو
پــروانــه می شـــوم …

اگر شعر های من زیباست...


اگر شعر‌های من زیباست 
دلیلش آن است 
که تو زیبایی
..

حالا 
هی بیا و بگو 
چنین است و چنان است. 

اصلاً 
مهم نیست 
تو چند ساله باشی 
من همسن و سال تو هستم 

مهم نیست 
خانه‌ات کجا باشد 
برای یافتنت کافی است 
چشم‌هایم را ببندم. 

خلاصه بگویم 
حالا 
هر قفلی که می‌خواهد 
به درگاه خانه‌ات باشد 
عشق پیچکی است 
که دیوار نمی‌شناسد.

دوستت دارم تا مرز جنون


لبانم را 
در جوی سحر می‌شویم 
لحظه‌هایم را 
در روشنی باران‌ها 

تا برای تو شعری بسرایم، روشن 
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام 
سخنانم را 
در حضور باد 
این سالک دشت و هامون 
با تو بی‌پرده بگویم 
که تو را 
دوست می‌دارم تا مرز جنون