ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

من دلم را که می تپد با تو ...


من دلم را که می تپد با تو ـ گرچه گمراه ـ دوست می دارم

با تو معدود خنده هایم را ـ گرچه کوتاه ـ دوست می دارم 


چشم خود را که دیده بود تو را، دست خود را که چیده بود تو را

پای خود را که مدتی شده بود، با تو همراه دوست می دارم


هر کسی را که دارد از تو نشان، همه را فارغ از زمان و مکان

مثل عکس جوانی ات که در آن، شده ای ماه دوست می دارم


غصه را در پی رمیدن تو، گریه را درپس ندیدن تو

لحظه ای را که بعد دیدن تو ، می کشم آه ... دوست می دارم 


یادم آمد ... غزل که می گفتم ؛ دوست می داشتی و می خواندی

به همین خاطر است شعرم را ، گاه و بی گاه دوست می دارم


تو عیار محبتم شده ای دوستت دوست ، دشمنت دشمن

هرکسی را که دوستت دارد، ناخودآگاه دوست می دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد