خستهتر از پروانه
سالهاست
گٍردِ
رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت
تلخ همیشه را،
مزه می کنم.
من خسته ام
و هیچ حاجتی
به تأیید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی
پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره
هایِ عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ
بنشینی.
من خیسِ
خستگی ام
بیا شانه
هایت را
بالش خیلِ
خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را
زمین بگذارم...