امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشددر خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
سلام . آقامحراب با تبادل لینک موافقید ؟
همه زندگیم " درد" است؛ درد...
نمی دانم عظمت این کلمه را درک می کنی یا نه؟
وقتی می گویم درد،
تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد...
نه؛ روحم درد می کند...
مرغ عشق ها هم پیدا نکردند...
فال آمدنت را!
من که گنجشکی پاپتی ام...
محمدمسعود کرمی
یک سینه حرف هست ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم همین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
حامد عسکری