نفس های کسی افتاده اما لنگرش مانده است
دلش راکنده دریا قایقی پشت سرش مانده است
صدای تازه از بادی که می زوزد نمی خیزد
بنفشی بود جیغ زندگی گوش کرش مانده است
نخشکیده است کوهی پچ پچ سبزینه هایش را
صدای خوبی از باران درون باورش مانده است؟
هزاران درد جا مانده به روی سرزمین من
که در آشوب ایرانم تب اسکندرش مانده است
. هوای گرگ و میش این حوالی از توهم بود.
که ماه مهر بانش رفته اما آذرش مانده است
در این پایان باز ی که نشسته رو به روی شهر
فقط از روشنایی ها پلان آخرش مانده است
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
زخم هایت را یکی یکی می بوسم
می دانم که کسی جز من،
نمی داند گلوله ای که در سینه ات بال بال می زند
چقدر باید شبیه بال پروانه ای باشد
که از گلستانی پر آتش می گذرد!
در روشنایی کمرنگ ماه و
ستاره
نمی شود که آتش را دید
نمی شود در ستایش گل زخم هایت چیزی نوشت
چیزی پرسیدو
چیزی که هیچ چیز شبیه آن نیست.
تو بگو کنار آمدن باهرکه دلش تنگ است
چگونه است؟!
چگونه می شود آتش وار
دل به ققنوسی سپرد که در خسوف و
خاکستر هم
به دیدار بهار دلخوش می کند.
گل زخم هایت تابه همیشه
تغزل سرخ لاله هایی ست
که داغ تو را
چون خون بر دل می کشدو
چون سرمه
بر چشم!
عاشقانه ترین شعرم را
روزی در آغوش تو خواهم سرود
آنروز که طبیعت
به احترام ما سکوت خواهد کرد
و تو دوستت دارم را
به لهجه ی باران
و عشق را
به زبان بوسه
بر بند ، بند تنم
جاری می کنی
من فریاد زنان این راز را
به جهانیان خواهم گفت :
اگر چشم های تو نبود
تمام شعر های عاشقانه
دروغی بیش نبود ...
شکسته شیشه ی باران
میان روز های من
همه درگیر بارانیم
همه محتاج باریدن
کنار پنجره هایی
به سوی اوج
در راهیم
من و تو خوب میدانیم
چه بی اندازه تنهاییم
سکوتت اوج میگیرد
گلویم بغض میگیرد
نه فریادی نه آشوبی
نه از این حادثه دوری
تو هم حیران حیرانی
در این چهارشنبه ی سوری
نگاهم میکنی اما
نگاهت سرد و جان فرساست
چرا حس میکنم حنی
زمستان هم
درون چشم تو تنهاست .
ای تکه ای از بهشت ، ای مادر من
همچون قمر ِ بدر تو زیبا بودی
تو در دل ما تمام دنیا بودی
نور قمرت که کم شد و سوسو زد
تاریخ زمین خورد و زمان زانو زد
دنیا به فنا رفت و جهانم پوسید
وقتی که لب مرگ لبت را بوسید
رفتی و جهان زجر مُسلم شده است
رفتی و فقط درد فراهم شده است
اینبار جهان من سیاه است چرا؟
اینبار نوشتن اشتباه است چرا؟
گفتی که بیا برای من شعر بگو
گفتی که برای آمدن شعر بگو
حالا که تو رفته ای برایم دیر است
شعر از من و از بغض ِ قلم دلگیر است
برگرد ببین که شوهرت غمگین است
بر دوش رضا ماتم تو سنگین است
مرجان تو از غصه به خود پیچیده
مهناز ببین لباس غم پوشیده
چشمان منیر غرق غم مانده ولی
اینبار نگاه کن بدون تو علی
یک بغض الیم در گلویش مانده
یک درد عظیم در گلویش مانده
هی درد برای دل ِ تو رو کردند
وقتی که خبر های بدی آوردند
هی غم شدی و درد تو شهناز شد ُ
لبخند که مُردُ غصه آغاز شد ُ
اینقدر صبور بودی و با ایمان
تو جلوه ای از مادری و از انسان
رفتی و از این درد زمان دور شدی
از فاجعه های این جهان دور شدی
بدرود به تو مادرم ، ای غصه سلام
ای مثنوی از رگ و پی غصه سلام
اینبار که تو رفتی و غم لبریز است
اینبار بهار اول ِ پاییز است
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شببو دیگه شب بو نمیده
کی گل شببو رو از شاخه چیده
گوشهی آسمون پر رنگینکمون
من مث تاریکی، تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون من، ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه، اما گل خورشید
رو شاخههای بید، دلش میگیره
دره مهتابی میشه، اما گل مهتاب
از برکه های آب، بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل گلدون من، ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزیده
دریاچه ی موسیقی امواج رهایـی
با قافیه دسته قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ،انگشت گزیده
هــم خواجـــه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست از معشوق کشیده
صندوقچــــه ی مبهــــم اسرار عروضـی
«المعجم»ازاین دست که داری نشنیده
انگار«خراسانی»و«هندی»و«عراقی»
رودند و تو دریـــای بـه وصلش نرسیده
با مثنــوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقرقوافی نفسش را نبریده...
مفعــول ومفاعیل و دل بـــی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان
بانــــوی مرا از غـزل آکنده که هستی؟
در جان فضا عطر ِ پراکنده که هستی؟
از«رابعـــــه»آیـــا متولد شده ای یا
با چنگ تورا«رودکی»آورده به دنیا؟
درباری «محمود»ی یا ساکن«یمگان»
در باده ی مستانی یا جامه ی عرفان
اسطوره ی فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد من ِ مثنوی»از وصف تو معذور
ای شعر تـر ازشعـر تراز شعـرتراز شعر
من باخبرازعشق شدم بی خبراز شعر
دست تو در این شهر براین خاک نشاندم
تا قونیــــه تا بلـــــــخ چــرا ریشه دواندم؟
آرام ِ غـــــزل مثنـــــوی ِ شــور و جنـــــون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحــــول ولا قــــــوة الا بتغـــــزّل
***
بانـــوی تر و تازه تــراز سیب ِ رسیده
بانوی تورا دست من از شاخه نچیده
باید که ببخشید پریشان شده بودم
تقصیرخودم نیست هـــوای تو وزیده
آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شـــرق فرو رفته و از غـــــرب دمیده
این قصه ی من بود که خواندم که شنیدی
«افسانـــه مجنــــون ِ بـــه لیلی نرسیده»
1-
آه است خیابان به خیابان به لبم
از این همه بی تفاوتی در عجبم
تو مثل مسافری که دیرش شده است
من مثل چراغ قرمز نیمه شبم
2-
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من
ای حسرت روزهای شیرین در من
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من
ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ
قطار میرود و من به سوت بنویسم …
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
"بودا" دل من است که تخریب می شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار: لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار - لب
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!
لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!
گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج –
عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!
خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!
تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!
هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است
تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!
تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!
بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!
احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-
موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !
به گمانم که آب و نان
داری...
که فقط حرف و گفتمان داری
گفتمان کار خوب و نیکویی
است
چیز دیگر به غیر از آن داری؟!
مثلاً طرح یا که برنامه
یا نه! اصلاً بگو توان
داری؟
در صفای تو شک ندارم من
نه فلانیّ و نه فلان داری!
نور ایمان ز چهرهات
پیداست
بر جبین از خدا نشان داری
تا نگردد ریا، به پیشانی
موی چتری چو سایهبان
داری!
در ستادت علاوه بر "اخوی"
یک اکیپ از برادران داری
(یک نفر از برادران
میگفت:
عشقِ بنزی، ولی ژیان داری!
آن قدر ساده زیست هستی که
خبر از نرخ سنگدان داری!
نه فلان جا آپارتمان داری
نه سهام دپارتمان داری
یک پتو جای مبلمان داری
جای فنجان هم استکان داری)
باید امّا عملگرا باشی
گرچه پارتی در آسمان داری
رستم از هفت خوان گذر کرد
و...
تو هزاران هزار، خوان داری
هی نگو من فلان و من بهمان
گوشه چشمی به الامان داری؟!
هی نخواهی به ما بگویی که:
در گلو تیغ و استخوان داری
از مصادیق ظرفیت، شکم است!
مثل ماها تو هم دهان داری
چه کسی از شعار، سیر
شدهاست؟
نکند قوت رایگان داری؟
یو کن اسپیک خارجی! احسنت!
از کجا مدرک زبان داری؟
نکند مثل دیگران دستی
در مدیریّت جهان داری؟
این که خوب است! یک نفر
میگفت:
قصد تسخیر کهکشان داری!
نامزد جان! از این هوس
بگذر
تو مگر عمر جاودان داری؟
فکر نان باش؛ خربزه آب
است!
چند سالی مگر زمان داری؟
اشتغال، ازدواج، مسکن و
...
توی خانه، خودت جوان داری
نه! خدایی برای این مردم
فکر تامین خانمان داری؟!
یا که در چاد و آنگولا
یکسر
قصد عمران لامکان داری؟!
دلمان خون و زخممان
چرکین...
قصد تعویض پانسمان
داری؟!
حرف آخر: برای این شاعر
پست خوبی در اصفهان داری؟!
یا نه! جای دلستر انگور!
عیش با نوش شوکران
داری؟!
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر، یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهیِ افتاده به این برکه خشک
حال حبسیهنویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بیچشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و بیبسمل و چاقوئی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازهی آغوش خدا
عشق آن گونه که میدانم و میدانی نیست