ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

نازنین

نازنینم

می دانی ...

کافرم می کنی؟!

انکار کردن هایت

اعتقادم را خسته کرده اند

اما-

هنوز مومنم - حتی به بودنت - به دور بودنت - به ...

می دانی؟!

نمی دانم کدام حرفت -

آخرین امید را در هم خواهد شکست ... مرا خواهد شکست 

 

 

یادم می آید

اول بار

این تو بودی که رسم الخط آسمان را

به چشم های بی سواد من آموختی

و حالا خوشحالی

که چشمهای من حتی وقتی که بسته اند

از حفظ می بارند ... 

 

 

 

خیابان گفت:

مرا فهمیدی آیا؟!

عابر گفت:

وقتی-

سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-

و من به رفتن وادار شدم...

و من تو را پیمودم ...

و من تو را فهمیدم ...

آنگاه بود-

که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ... 

 

 

 


کاش می دانستی

تو به یک مسئله شبیه شده ای

در ریاضی مبهم زندگیم

اما

شاید به خاطر توست

که این روزها

ریاضی زندگیم شیرین شده است ... 

 

 

 

وقتی تو آنقدر دوری 

که در خیال من هم نمی گنجی 

شاید چشمان خسته ام 

 فراموشت کنند 

و تو را به حادثه های تکراری زندگیت بسپارند

 

 

 

وقتی نگاهت به امتداد ریسمان بادبادکی گیر می کند

آنجاست که دلت می خواهد؛

کودکی هایت را دوباره تکرار کنی

ولی اینبار به خودت قول می دهی-

دیگر اشتباهی درکار نخواهد بود 

 

 

 

 

کاش می فهمیدم،

روزی که در طرح ترافیک دلت قرار گرفته ام

جائی برای نفس کشیدن نخواهد بود،

این شهر ماشینی شلوغ ... 

 

 

 

 

دیشب که ترا خواب می دیدم 

سوار بر قایقی بودی که خداحافظی را 

در حافظه سبز دشت می پاشاند 

انگار، 

رودخانه با خبر بود ،

که انتهای این مسیر 

دیداری به عظمت دریا به انتظارش نشسته است ،

و تو تنها لبخندی بر لب داشتی ... 

 

 

 

 

وقتی که باران ،

قطره قطره آز گوشه چترت

روی زمینی می ریزد ...

که آن روز،

من و تو ،

خاطره زندگی را کشتیم و دفن کردیم...

تنم می لرزد،

نکند،

جوانه ی یک اشتباه دیگر سبز شود 

 

 

 

 

نازنینم،

وقتی تلسکوپ ها بهانه ای شده اند

تا تصور آدمی از ماه را،

تباه کنند..

راستش می ترسم،

از آنروزی که دکتر ها برای درمان تنهائی،

مسکن عشق را در پیشخوان داروخانه ها حراج کنند ... 

 

 

 

 

بوسیدن دستانت

در آخرین دیدار کوتاه مان

تنها حسرتی بود که شکست در من ... 

 

 

 

این روزها

حتی آینه ها هم

یارای رهانیدم از تنهایی را ندارند 

 

 

 

شروع می کنم آنچه را که زندگی نامیده ایم


و زندگی می کنم آنچه را که روزگار به من آموخت ... 

 

 

 

و این را فقط تو بخوان و بدان........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد