قلبم را گم کرده ام
امروز
شاید در این دشت شقایق
شاید در لیوانی از شیر وعسل
شاید در مترو
که دلم می خواست تا ایستگاه اخر زندگی برود
شاید انرا به کسی دادم که قدرش را ندانست
شاید برمزار عشق جا گذاشتم
یا در نگاه دخترکی که پشت ویترین کفشهای قرمز را نگاه میکرد
ارزو داشت انرا برای عید به پا کند
یا درمیان اخم مرد خانواده که دستش تنگ است
یا در دل مادری که ارزو داشت می توانست خواسته های بچه هایش را
جامه عمل بپوشاند شرم تنگدستی شوهرش را نبیند
شاید هم در میان صفحات کتاب قانون
که حق ها را ناحق میکرد
یا در ترازو فرشته عدالت که باچشمان بسته عدل را وزن میکند
یا در میان این ادمیان خانه مجازی
جای تاسف نیست
دنبالش نگردید دیگر بان احتیاجی ندارم
هر کس پیدا کرد می تواند برای خودش بردارد
قلبی که سنگ شد ارزش ندارد
....... و تقدیم تو باد