بانوی آفتابی شعرم ظهور کن
با یک طلوع قافیه را غرق نور کن
شعری به نام عاطفه آغاز کرده ام
ازتار و پود این غزل امشب عبور کن
اشک زلال عاطفه را در دلم بریز
چشم مرا لبالب آیات نور کن
آیینه است حادثه ی عشق خوب من
یعنی دلت برای شکستن صبور کن
ای با دلم موافق و صادق غزل بخوان
با من دوباره خاطره ها را مرور کن
چشم بد از تو دور - به ماسر نمی زنی
بانو نگفته ام که مرا نیز دور کن
مهمان بکن مرا به تماشای چشمهات
بانوی آفتابی شعرم ظهور کن
حالا که می رود غزلم مثنوی شود
حالم شبیه حال خود مولوی شود
من سالها غرور دلم را شکسته ام
حالا میان تو ودل خود نشسته ام
بانو مرا به خلوت رویا نمی بری؟
با من چرا ز غربت دنیا نمی پری؟
ای غم بهانه می شوی امشب برای من
یا می شوی به پرده ی سازم نوای من
یعنی نمی شودکه من ودوست ما شویم؟
ازخاک این همیشه ی تیره رها شویم؟
آهت برای من نفسی عاشقانه است
این واژه ها به خاطر بودن بهانه است
چون زلف زیر روسری ات بی قرارم...آه
یعقوب عاشقانه ترین انتظارم...آه
تن تن تتن تتن تتتن تن چگونه ای؟
با عاشقانه های دل من چگونه ای؟
تقطیع کن دوباره دلم را مرور کن
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
من باطناب زلف تو درچاه رفته ام
تاصبحگاه روی تو شبگاه رفته ام
دست مرا بگیر و کنارم سماع کن
این شعر مال توست بخوان ودفاع کن
حالا که دور می شوم از اصل خود بیا
با مژده ی همیشگی وصل خود بیا
سلام ای دوست
ما تورا در لینک های خود فرو برده ایم تو هم مارا در لینک خود فرو کن. شاید که بیشتر ...