به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را
و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت
به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را
یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت
اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را
و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم
دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را
و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم
فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را
که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد
که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را
خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را
بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را
بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را
خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را