ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

بی تو

بی تو سی سال , نفس آمد و رفت , این گرانجان پریشان پشیمان را . کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک , پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز . شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد , در دل خویش گریست . نشد از گریه سبک بار هنوز ! آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا , چون گلی , با ریشه , از زمین دل من کند و ربود ; نیمی از روح مرابا خود برد . نشد این خاک به هم ریخته , هموار هنوز ! ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر , ناتوان , نازک , ترد , تند بادی برخاست , تکیه گاهم افتاد , برگهایم پژمرد ... . بی تو , آن هستی غمگین دیگر , به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟ روزها طی شد از تنهائی مالامال , شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال . همه شب چهره ی لرزان تو بود , کز فراسوی سپهر , گرم می آمد در آینه ی اشک فرود . نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز ! تو گذشتی و شب و روز گذشت . آن زمان ها , به امیدی که تو , بر خواهی گشت , می نشستم به تماشا , تنها , گاه بر پرده ابر , گاه در روزن ماه , دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ; باز میگشتم تنها , هیهات ! چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز ! بی تو سی سال نفس آمد و رفت . مرغ تنها , خسته , خون آلود . که به دنبال تو پرپر میزد , از نفس می افتاد . در نفس میفرسود , ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز ! رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم ! بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم ! شوق دیدار توام هست , چه باک به نشیب آمدم اینک ز فراز , به تو نزدیک ترم , میدانم . یک دو روزی دیگر , از همین شاخه ی لرزان حیات , پر کشان سوی تو می آیم باز دوستت دارم بسیار هنوز ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد