دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد ، به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود .
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار .
آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم :
(( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))
کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند .
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین !
و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند .
تا دیگر دلم را پس ندهند .
تا آن در را باز کنند و بگویند : بیا خودت دلت را بردار و برو .
آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم .
من این بازی را ادامه می دهم ........