ساعت ها به کندی قدم بر می داشت....
به استاد خیره نگاه می کرد اما گوئی او را نمی دید...
او تنها نگاه می کرد... گویی پوست خود را باید بشکافد...
ذهنش درگیرتر از آن بود که اطرافیانش می پنداشتند....
او نمی توانست تمرکز کند... می ترسید از این همه نگاه بی جواب...
هیچ کس نمی توانست بفهمد در پس این چهره چه دردی نهان است...
به سختی بغض هر روزه اش را فرو خورد....
چطور می توانست با خود کنار بیاید...
خدایا...! تو باور می کنی...
او دیگر حتی نمی داند چه چیزی او را بیش از همه می آزارد...
دلش می خواست تنها باشد... ساعت ها تنها بنشیند و به مکانی نامعلوم خیره شود...
اما اگر او را دیوانه می پنداشتند چه؟؟!
چه اهمیتی دارد... دیوانگی بهانه ای برای فرار از خود بود...
تنها قلم و کاغذ می توانست همراهیش کند...
اما اگر آنها هم به او پشت می کردند باید چه می کرد...
قطره ای اشک به روی دستانش چکید... پس چگونه او متوجه نشده بود...
دلش پُر بود... دلش می خواست بر سر کسی فریاد بزند... دادی از عمق وجود...
و مشتی نثار دیوار بی جان کند....
اما گویی دستانش غل و زنجیر شده اند....
دهانش را بسته اند... او در کنارش ایستاده بود...
مات و مبهوت به جلو خیره بود...
یعنی او را نمی دید... تلنگری گویی به ناگاه او را از خوابی پریشان بیدار کرد...
کاش می توانست با نگاه ملتمسش به او همه چیز را بگوید...
کاش چشمها بیانگر درونیاتش بودند...
چرا حرف زدن این چنین دشوار می نمود...
پس تنها به او نگریست... نگریستنی با دنیایی حرف... او رفت....
او حرفهایش را نشنید و رفت...
او چشمهایش را ندید و رفت...
او سکوتش را نشنید و رفت...
و اکنون او تنها با غمی بزرگ از اینکه حرفهایش را کسی نمی فهمد رفتن او را نظاره کرد.
سلام آقای کمالی
متن بسیار زیبایی بود
سلام سرکار خانم محمودی ممنونم که به وبلاگم سر زدید
موفق باشید
خیلی زیبا بود مطمئن باش همیشه چشمها راز درون را فاش میکنند حتی اگر طرف مقابل خودش را به ندیدن بزند .