یه روز یه پسر جوان میره توی داروخانه و به فروشنده میگه که: "یه کاندوم میخواستم، راستش رو بخوای دارم با دوست دخترم واسه شام میرم بیرون، شاید یه موقعیتی پیش بیاد که بتونم یه کم باهاش ....... کنم!" فروشنده کاندوم رو بهش میده و پسره میره بیرون اما هنوز از در داروخانه بیرون نرفته که برمیگرده و دوباره میگه: "اگه میشه یه کاندوم دیگه هم بهم بدید، آخه خواهر دوست دخترم هم خیلی ناز و خوشگله،همیشه وقتی منو می بینه آمار میده، فکر کنم اگه خوش شانس باشم بتونم با اون هم ...... کنم!" فروشنده کاندوم دوم رو بهش میده و پسره میره اما دوباره از در داروخانه بیرون نرفته که بر میگرده و میگه: "یه دونه کاندوم دیگه هم به من بدید، آخه مامان دوست دخترم هم خیلی ناز و دل رباست و همیشه وقتی منو میبینه نگام میکنه و نخ میده،فکر کنم اونم از من میخواد که یک کارایی بکنم!!!!" موقع شام پسره سر میز نشسته در حالی که دوست دخترش سمت چپش هست، خواهر دوست دخترش سمت راستش و مادر دوست دخترش روبروش نشسته! در همین حال پدر دختره هم میاد سر میز شام وناگهان پسره سرش رو میاره پایین و شروع میکنه به دعا کردن: "خداوندا...به این سفره برکت بده و به خاطر همه چیزهایی که به ما دادی ممنونیم!" چند دقیقه بعد پسره هم چنان داره دعا میکنه: "خدایا به خاطر لطف و محبتت سپاسگذاریم!" ده دقیقه میگذره و پسره همچنان سرش پایینه و داره به دعا کردن ادامه میده. دوست دخترش متعجبتر از بقیه ازش میپرسه که: "من نمیدونستم که تو این همه مذهبی هستی!" پسره جواب میده: "من هم نمیدونستم که پدرت توی داروخانه کار میکنه!!!!!!!