ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

من دون کیشوتی مضحکم که بجای سرنیزه و کلاه خود مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد! عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم!

روزی می آید

روزی می آید که ساده دل ترین مردمان

ازروشنفکران بی خاصیت میهن  

خواهند پرسید:

روزی که کشورتان چونان شعله شمعی کوچک فرو می مرد

 چه می کردید؟؟

کاستیلو) شاعر گواتمالایی (


روزی می آید که ساده دل ترین مردمان

ازروشنفکران بی خاصیت میهن  

خواهند پرسید:

روزی که کشورتان چونان شعله شمعی کوچک فرو         می مرد

 چه می کردید؟؟

کاستیلو) شاعر گواتمالایی

همین جایم بانو

 

من همینجایم
در حوالی بغض

که گل نمی کند

به باران چشمهات؛

کنار دلتنگی  هات
که 
می نگری از  پنجره

به ابرهای تاریک.

همین جایم بانو
گذشته از لحظه نومیدی

پنهان در واژه ی آه
پشت همین اقاقی های خشکیده
که می خواند
به دلتنگی
از سفر

 ازبه ناکجا
من همین درنگم
بر بال محزون نتی
که می شکافد

 دلت را
 وقتی می شنویش.


بر زخم بال گنجشکک اشی مشی
که جان می کند
زیر ساطور قصاب باشی
همینجایم بانو
من آن اشکم در نگاهت

به بیکرانه ی بی بازگشت

همینجایم

بی تو

اما

با توام

بانو جان!

با محمود دولت آبادی در کلیدر

این مردم مرد کارهای بزرگ نیستند.پیش پای پهلوان زانو میزنند پهلوان را می پرستند.اما خودشان پهلوان نیستند .نمی توانند پهلوان باشنداین است که همیشه خداچشم ودهانشان باز است که دیگری برایشان کاری بکند .برای همین است که قدرت پرست هستند .تفاوتی هم  ندارد از کجا وکی وچی باشد.فقط به دنبال این هستند که قدرتی پیدا کنند حتی قدرتی که برای خود بسازند وبتراشند وبپرستند .فرقی برایشان نمی کند .این قدرت یک روز تو هستی ویک روز دیگری .

برای همین همیشه آماده اند تو را پیش پای قدرتی قدرتمند تر قربانی کنند.این جماعت به دو چیز عادت دارند نکبت وقدرت .

نکبت را با قناعت تحمل می کنند وقدرت را با ترس وپرستش.

حتی اگر کسی پیدا شود که یک روز بخواهد این مورچه ها  را از روزگار نکبتی شان نجات بدهد اول باید قدرتمند شود وباید بتواند روی گرده شان سوار شود وبا تازیانه آنها را از میدان نکبتی شان براند.

محمود دولت آبادی -کلیدر ص2834

سرود ملی غیر رسمی ایرانیان...!!!

سرود ای ایران


همه چیز از جو گیرشدن سه هنرمند وطن دوست ایرانی به نام های حسین گل گلاب (استاد دانشگاه و تصنیف سرا) روح الله خالقی(موسیقی دان) غلامحسین بنان (استاد آواز) و درپی سیلی خوردن افسر ایرانی به دست سرباز انگلیسی در خاک اشغال شده کشور به دست متفقین رخ داد!حسین خان گل گلاب این صحنه را می بیند و با چشمان خیس به استودیوی روح ا... خالقی می رود و ماجرا را برای خالقی و غلامحسین خان بنان بازگو می کند و در همان حال چند سطری بدین شرح می نویسد:ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن! ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم...
روح الله خالقی نیز همانجا موسیقی اش را نوشت و بنان نیز آن را خواند و در یک هفته تصنیف " ای ایران " با ارکستر بزرگ در روز 27 مهر سال 1323 در تالار دبستان نظامی ( دانشکده افسری فعلی ) کنسرت انجمن موسیقی ملی به رهبری خالقی برگزار شد .
روح الله خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران می نویسد:" آهنگ این سرود با آن همه تاثیر موجب شد که وزیر فرهنگ، هیات نوازندگان را به مرکز پخش صدا فرستاد و صفحه ای از این سرود ضبط شد تا همه روزه از رادیو تهران پخش شود. "
از آن پس ای ایران به زمزمه همیشگی ایرانیان تبدیل شد و در بزن گاه های مختلف خود را نشان داد. ویژگی کلام سرود چه از نظر مفهوم و چه از نظر روانی اشعار به همه گروه های سنی این امکان را می داد که دست کم بند اول آن را به خاطر بسپارند چنانکه به جرات می توان گفت این تنها شعر و سرودی است که میلیون ها ایرانی آن را در حافظه خویش ثبت کرده اند. به همین دلیل در فرصت های مختلف یکی از تقاضاهای شنوندگان از رادیو و تلویزیون پخش سرود ای ایران است. 

ارکستر موسیقی ملی به رهبری فرهاد فخرالدینی هم در یک پیمان نانوشته ملزم به اجرای چندین باره این سرود شده است چنانکه رهبرارکستر می گوید: وقتی مردم در پایان کنسرت ها اجرای سرود را درخواست می کنند ما نمی توانیم اجرا نکنیم. 
زنده یاد خالقی در مقدمه سرود، هنرمندانه از یک تم انگاره بختیاری بهره برده است بطوریکه تشخیص آن بسیار دشوار می کند. نگاهی به کارنامه هنری وی نیز میزان آشنایی وعلاقه مندی او به موسیقی بختیاری را نشان می دهد. استفاده از نغمه های موسیقی نواحی ایران در موسیقی شهری، امروزه امری متداول است، ولی کمتر کسی می تواند نسخه ای متفاوت و برگرفته از آهنگ های بومی را ارایه دهد و معمولا عین آهنگ رایج در یک منطقه با ارکستری شهری اجرا می شود. استفاده از فواصل پرشی چهارم و پنجم، در کنار ریتم پر تب و تاب، هیجان سرود را تضمین می کند. علاوه بر این به کار گرفتن فاصله پرشی ششم نیز بدعتی در موسیقی ایرانی به حساب می آید. نحوه تلفیق شعر و آهنگ در بیان مفهوم و ایجاد ارتباط با شنونده حرف نخست را می زند. برای نمونه آنجا که شعر از نظر مفهومی دشمن را مورد خطاب قرار می دهد آهنگ نیز به نقطه اوج می رود تا خطاب قرار دادن دشمن توام با فریاد باشد. 
ای دشمن ار توسنگ خاره ای من آهنم .... جان من فدای خاک پاک میهنم

بهره گیری از تکنیک دو صدایی و سازگار با موسیقی ایرانی ، نفوذ کلام را قوت می بخشد. یعنی وقتی گروه کر مردان مصرع ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم را سر می دهند، پیش از آنکه هجای دوم آهنم ادا شود، گروه کر زنان همان مصرع را با تغییری اندک چنین آغاز می کنند دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم. از نظر جامعه شناسی و توجه به اینکه وطن برای زن و مرد ارزش یکسانی دارد و در مقوله دفاع از وطن زنان پا به پای مردان و به تبع آنان حرکت می کنند، زیبایی سرود بیش از پیش خودنمایی می کند اما وقتی نوبت به مصرع پایانی بیت آخر می رسد زن و مرد به طور هم صدا و هم زمان صدا سر می دهند:

پاینده باد خاک ایران ما

ای ایران بی گمان گفتنی های زیادی دارد. اینکه دقیقا در چه مقطعی ساخته شد؟ آیا پیش از آن ذهنیتی برای این کار وجود داشت؟ دکتر گل گلاب و روح الله خالقی چگونه با هم همکاری می کردند؟ چه کسی پیشنهاد آن را داده بود؟ و بسیاری پرسش های دیگر که برای نسل حاضر و نسل های بعد ممکن است پیش بیاید. شاید بازماندگان این دو بزرگوار بتوانند در این خصوص کمکی بکنند. آنچه مسلم است ای ایران حاصل عشق و ایران دوستی چند هنرمند پاک سیرت بود که در فضایی ویژه مجال بروز یافت و بر مصداق آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند، بر دل ها نشست. یافتن رمز توفیق آن کاری چند جانبه است و حوزه های مختلف اجتماعی ، سیاسی ، روانشناسی و... را در می نوردد اما از نگاه شعر و موسیقی شاید بتوان این موارد را بر شمرد.
سرود «ای ایران» سرود ملی غیر رسمی ایران است.اما هیچگاه سرود هیچیک یک از دولت‌های ایران نبوده‌است، می‌توان آن را سرودی میهنی صرف نظر از نوع حکومت در ایران دانست؛ از این سرود در نخستین سال‌های پس از انقلاب ۵۷ و تا پیش از گردآوری سرود پاینده بادا ایران، به‌عنوان سرود ملی استفاده می‌شده‌است.

ویژگی‌های سرود ای ایران 
یک : تک‌تک واژه‌های به کار رفته در سروده، فارسی است و در هیچیک از ابیات آن کلمه‌ای معرب یا غیر فارسی وجود ندارد. سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژگان سلیس و روان وخوش‌تراش فارسى است. زبان پاکیزه‌اى که هیچ واژه بیگانه در آن راه پیدا نکرده است، و با این همه هیچ واژه‌اى نیز در آن مهجور و ناشناخته نیست ودرک و دریافت متن را دشوار نمى‌سازد.
دو: توصیف مفهوم و زیبایی های عنصر وطن دوستی به طور طبیعی برای شهروندان هر کشوری دلپذیراست
سه : سرود ای ایران از هرگونه گرایش سیاسی ، مذهبی و قومی پرهیز میکند به همین خاطر جاودانی وهمه پذیر است.
چهار: ویژگی سرود «ای ایران» در بافت و ساختار شعر آن است، به‌گونه‌ای که تمامی گروه‌های سنی، از کودک تا بزرگ‌سال می‌توانند آن را اجرا کنند. همین ویژگی سبب شده تا این سرود در تمامی مراکز آموزشی و حتی کودکستان‌ها قابلیت اجرا داشته باشد.
پنج : واژه ها با نغمه های موسیقی آنچنان درست تلفیق شده که موسیقی و واژه ها در اوج هماهنگی و رسایی و کامل و بدون نقص ، به هم ریختگی و ادای نافهموم کلام به گوش می رسند
شش: ریتم آهنگ دو چهارم با شتاب به نسبت بالایی می باشد که حالتی بسیار حماسی دارد و رژه سربازان را تداعی می کند
 هفت: فراگیری این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد، امکان می‌دهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسیقی نیز بتوان آن را اجرا کنند.
هشت: آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساخته‌های ماندگار «روح‌الله خالقی» است. ملودی اصلی و پایه‌ای کار، از برخی نغمه‌های موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده. گردش زیبای نغمه ها در فواصل دستگاه شور و آواز دشتی که برای گوشهای ایرانی جذبه زیادی دارد. زنده یاد خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران به فراگیر بودن دستگاه شور و علاقه وافر ایرانیان به آن اشاره کرده است.

این سرود در اجرای نخست خود به‌صورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسیقی آن سبب شد تا در دهه‌های بعد خوانندگان مطرحی همانند «غلامحسین بنان» و نیز «اسفندیار قره‌باغی» آن را به‌صورت تک‌خوانی هم اجرا کنند.

ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای … دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

 

زیباست...

آینه 
با رنگ توعاشق، 
با عطرت
زیباست. 
اگر تو از کنارش گذشته باشی 
به خواب،
خاطره ؛
یا رویا!

گریه های یاد ویاد های گریه 
های و هوی مستانه
و رقص پرده ها با باد
با توزیباست.
¤
همه عمر 
زیستن 
برای چیزی که نمی دانی.
هر بار که می نگرم
ماهی سرخ هفت سین و نرگس های مهربانی را 
با تو 
می بینم. 

شادی
برای ادراک گنگ فردا
و دیروز 
وقت با هم بودن -غزال گریزپا!-
یادت هست ؟

و سرانجام می میرم
با زخم های دریغ
وجانم 
جام لبریز از ابهام 
و جهان 
ترازوی ناتراز عدالت است.
مردن
اما
با یاد تو زیباست! 
¤
وبامداد...
باز آمدن از خواب
لبخندت فرزند انتظار.
ازپس شب کابوس و تب و بیخوابی
دیدن دوباره ات
زیباست.

بگذار سر بر زانوانت
هزار سال دیگر بخوابم 
با امید 
رویایی دیگر...

جلال از جنس ادبیات!


مردی از نسل نوشتن 
به یاد
جلال آل احمد
روز نوزدهم شهریورسالروز مرگ جلال ال احمد است .هم او که برخی او را جلال آل قلم خوانده اند .جلال چهل و شش ساله بود که مرد.به نظر چهل و شش سال برای یک نویسنده می تواند سن آغاز باشد نه پایان .با اینحال 
شمس در کتاب از چشم برادر حاصل عمر جلال را اینگونه کوتاه می کند:46سال زندگی ، 30سال نویسندگی و 40اثر... هرچند شمس می گفت که جلال را به اسالم گیلان بردند و کشتند و زخم را بر تن برادر دیده اما بسیاری از نزدیکان جلال این را شهید نمایی دانسته و رد می کنند .

 در بخشی از مقدمه کتاب«جلال پژوهی»  می خوانیم: «هر منصفی که آثار جلال آل احمد را بخواند،‌ در می‌یابد که هیچ روشنفکر داستان نویس معاصر شبیه به او نیست. او روشنفکر داستان‌نویس منحصر به فردی است. تصویری که از آل احمد از همان آغاز آشنایی با اثارش در ذهنم نشسته و جای خود را تاکنون با هیچ تصویر دیگری از او عوض نکرده،‌ تصویر مردی است با موهای سفید و هیکل و چهره‌ای لاغر و استخوانی، و به عبارت دیگر و بهتر نیم جانی در بدنی لاغر. بعدها این تصویر در ذهنم با آشنایی بیشتر نسبت به خصوصیات روحی وی کامل‌تر شد. سیدی تند مزاج و عصبانی و رک گوی و جوشی.»

 جلال آل احمد -نیما خسروی -هفتمین ققنوساز تعریف دکتر شفیعی کدکنی اگر بگذریم که جلال را«یک نویسنده سیاسی به معنی اخصّ کلمه »می داند،و سخنان تند و انتقادی خشایار دیهیمی که جلال را نه یک روشنفکر که یک فعال سیاسی صرف می داند؛از ماجراهای پیوستنش به حزب و توده و گسستنش پس از سه سال و حشر و نشری که با جماعت هنرمند و روشنفکر آن زمان داشت و از ارتباطش با زنش "سیمین دانشور" که داستان «سنگی بر گوری» - او چون اعترافی سهمگین پرده از دردهای میانشان برمی دارد – را خوانده ناخوانده اگر کنار بگذاریم می رسیم به دو کتاب مهم جلال که به باور من دو اثر شاخص در میان آثار او به شمار میروند.یکی « خسی در میقات » و دیگری «در خدمت و خیانت روشنفکران»
این دو کتاب را نه به این دلیل که ارزش های ادبی یا پژوهشی کتاب های دیگر آل احمد را همچون دیدو بازدید، ارزیابی شتابزده ، نون القلم، زن زیادی ،مدیر مدرسه اورازان ، در یتیم خلیج ، تات نشین ها و... نادیده بگیرم که آندو را به گونه ای شاخص سبک نویسندگی و گویای نگرش جلال می دانم .

جلال آل احمد با سبک توصیفی ، کاوشگرا و روایی به پیروی از نویسندگانی چون هدایت ، علوی و جمال زاده آغاز کرد و سپس به سبکی خاص - بقول سیمین دانشور - « تلگرافی ، حساس، دقیق ، خشن ، صمیمی،صریح و منزه طلب » دست یافت .
جلال رئالیست است ونویسنده ای واقع گراست .آنچه شیوه ی نگارش او را از بزرگانی چون هدایت متمایز میسازد این است که در عین روایتگر بودن به شدت گر و پردازش کار است.

خسی در میقات به عنوان شاخص سبک نوشتنش می تواند مورد بررسی قرار گیرد و خدمت و خیانت به عنوان دغدغه ی روشنفکر ایرانی و مسئولیت او در قبال جامعه و کشورش . نقدی که به روشنفکران زمانش داشت در زمان خود جلال و تا اندازه ای درزمان ما نیز همچنان رواست.

بخشی از خسی در میقات را که سفر نامه مکه جلال آل احمد است با هم بخوانیم :« و تازه شروع کرده‌ای. و گرنه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناُ خسی بر دریایی. ـ نه؛ در دریایی از آدم. بل که ذره خاشاکی، و در هوا. بصراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و “سعی” کنی.
می‌دیدم “من” شرقی که در چنین مساواتی در برابر عالم غیب، خود را فراموش می‌کند و غم خود را؛ همان است که در انفراد بحدّ تمایز رسیده خود در اعتکاف،‌ دعوی الوهیت می‌کند. عین همان زندیق میهنه‌ای یا بسطامی و دیگران. و جوکیان هند نیز. و می‌دیدم که این “من” بهمان اندازه که در اجتماع خود را “فدا می‌کند” در انفراد “فدا می‌شود”. »
استفاده بیش از اندازه از حذف به قرینه های لفظی و معنوی و گاه حذف بخش هایی از جمله بی انکه خواننده در فهم سخن دچار مشکل شود یکی دیگر از خصایص نویسندگی جلال است.
در خدمت و خیانت جلال به موضوعاتی چون روشنفکر چیست؟ کیست؟ ، روشنفکر خودی است یا بیگانه؟ ، زادگاههای روشنفکری،روشنفکران سنتی: نظامیان و روحانیان ، روشنفکران ایرانی کجا است؟ ، نمونه های اخیر روشنفکری وروشنفکر و امروزه روز می پردازد. هرچند برخی جهت گیری های جلال به سمت روحانیون یا حمایت هایی را که از امثال شیخ فضل ا.. نوری داشته انتقاد هایی را به همراه داشته و او را به تبلیغ به سود یک گروه و خروج از روشنفکری و پشت پا زدن به شاخصه های روشنفکری که در همین کتاب آورده متهم می سازند اما باید کتابش را خواند زیرا این کتاب جزو معدود سند هایی است که به تشریح و کالبد شکافی موضوعب به نام روشنفکری در ایران می پردازد .بخش هایی از ان کتاب را با هم بخوانیم :

جلال آل احمد-نیما خسروی - هفتمین ققنوس

« روشنفکر ایرانی هنوز از جمع خلایق بریده است دستی به مردم ندارد و ناچار خود را هم دربند مردم نمی داند.به مسائلی می اندیشد که محلی نیست وارداتی است و تا روشنفکر ایرانی با مسایل محلی محیط بومی خود آشنا نشود و گشاینده مشکلات بومی نشود وضع از همین قرار هست که هست.چون...روشنفکر ایرانی در محیط بومی خود تحقیر می شود...ناراضی است پس در جستجوی روزگار بهتری هم هست درست است که فعلا جرات عمل ندارد و می ترسد اما اگر به حد اعلای ترس که رسید پنجه در صورت پلنگی خواهد انداخت....روشنفکر ایرانی به قول صادق هدایت همچون کنده ای است که در کنار اجاق مانده و سیاه شده نه به آتش زیر دیگ کمکی کرده و نه چوب سالم باقی مانده ... در چنین وضعی اگر روشنفکر ایرانی بتواند از سرسپردگی به حکومت ها چشم بپوشد و برای رسیدن به مقامی که حق اوست تکیه به آزادی کند و به خلایق کثیری که آهسته آهسته دارند در حوزه تأثیر و تآثر روشنفکری قرار می گیرند...لیاقت خود را در حل مشکلات بومی...نشان دهد و از این راه دستی به خلایق کثیر پیدا کند و نفوذ کلامی در ایشان راه اصلی را پیدا کرده است»

جلال آل احمد -نیما خسروی - هفتمین ققنوس

دکتر شفیعی کدکنی درباره معتقد است که جلال « یکی از مردمی ترین نویسندگان معاصر ایران به شمار می رود و احتمال دارد که حوزه تأثیر و نفوذ او حتی بیشتر از صادق هدایت باشد. جلال تا حدّی در آثار نیمه دوم عمرش در زبانی که آفریده بود، متخصّص بود. این زبان از نظر حرکت خود، سرعت عباراتش، ایجاز عبارات و نزدیکی شگفت انگیزش به زبان محاوره ای، گذر و برشی بود از نمونه های اصیل نثر فارسی ......»
خود جلال در خاطره ای یاد میکند که روزی در بالا خیابان مشهد (حوالی حرم امام رضا) پالتویش را روی دستش گذاشته بوده و پیاده راه میرفته که رهگذری جلویش را میگیرد و ازو می پرسد عمو ! پالتو چنده؟ و جلال خوشنود می گردد از اینکه در آن لحظه واز نگاه آن خریدار هیچ فرقی با مرد پالتو فروش دوره گرد نداشته ...نمی دانم این داستان حقیقت دارد یا نه ولی هر چه هست گویای نگرش جلال به موضوع روشنفکری است . 

زبان نوشتاری جلال در واپسین سالهای نویسندگی اش رو به به سبکی به شدت شخصی ، ناارام و معترض و نزدیک به زبان محاوره شده بود. 
من بر این باورم چه جلال را روشنفکر بدانیم و چه ندانیم ، چه او را نویسنده صاحب سبکی تلقی کنیم یا نه .او نمونه و شاهدی بر وضعیت روشنفکران ایرانی است که در تلاطم احوال و تفکراتشان از یکسو و جهت گیری های تاریخی و اجتماعی شان همواره مورد انتقاد و تهمت قراردارند.
در پایان شاید آوردن نوشته ای که برای همسرش نوشته بیش از هرچیز گویای حال درونی او و مثال او باشد.
«می‌دانی سیمین!
یک آدم، مَلغمه‌ی تضادّها است... 
نمی‌خواهم ادا در بیاوری و از خواندن این کاغذ، خودت را ناراحت شده 
بدانی؛ و بعد جوابش را بدهی که همچه شدی و همچه! 
می‌خواهم اینها را بخوانی و بدانی که این مرد، چه‌جوری دارد خودش را برای 
خودش وصف می‌کند… گاهی فکر می‌کنم که یک عمر واخورده‌ام؛ سرخورده و وازده شده‌ام؛.. 
گیر کرده‌ام میان ادب و سیاست؛ و از هر دو مانده‌ام!
گیر کرده‌ام میان مدرنیسم و عهد بوقی بودن؛ و باز وازده شده‌ام!
گیر کرده‌ام میان قناعتِ انزوا، و جبروت قدرت؛ و باز سرخورده‌ام!..
نه این را دارم و نه آن را.. ..گیر کرده‌ام میان "عشق و عقل»

"جلال آل احمد" 

جلال آل احمد- نیما خسروی هفتمین ققنوس


یک عاشقانه در مسجد گوهر شاد!

 یک عاشقانه کوتاه در مسجد گوهر شاد مشهد!

در زمان مهدعلیا٬ ملکه گوهرشاد بیگم(۷۸۰ - ۹ رمضان ۸۶۱ ه‍.ق) معروف به گوهرشاد آغا که از اشراف زنان خراسان  و زنی بسیار نیکوکار، ثروتمند، ادب دوست، هنرپرور، باوقار، خردمند، بااحتیاط و باسیاست بود. او ملکه و همسر عین الدین شاهرخ تیموری(۸۰۷ – ۸۵۰ ه‍.ق/۱۴۰۵ - ۱۴۴۷ م) چهارمین پسر تیمورگورکانی  و یکی از جانشین او و از بزرگترین پادشاهان تیموری بوده، می گویند وروزی از روزها که گوهر شاد برای بازدید از میزان پیشرفت کار ساخت مسجد می رود دست بازیگوش باد زیبایی زن را آشکار می کند و کارگرجوانی که این منظره را می بیند  شیفته و عاشق او می شود و بر اساس داستان های عاشقانه ی قدیمی این عشق  صبر و طاقت از او می رباید تا آنجا که بیمارمی شود .

مادرجوانک  که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهر شاد برساند .با ترس و شرمندگی به حضور گوهرشاد آمد و داستان را باز گفت.... گوهرشاد وقتی دلمویه مادر جوانک را شنید گفت ای زن برو و به پسرت بگو ازدواج با من دو شرط دارد ؛نخست آنکه مهر من چهل روز کار و اعتکاف شبانه روز ی توست در این مسجد تازه ساز . و شرط دیگر این است که من به شوهرم متعهدم اما اگر0 4شبانه روز از محل ساخت و ساز این مسجد خارج نشوی شاید از او طلاق ستانده و از آن تو شوم...می گویند جوان چنین کرد و 40 شبانه روز در ان مسجد بماند و عاشقانه و پاک خدمت و پرستش خدای به جای آورد  .

البته معلوم نیست  که پیشنهاد گوهرشاد به کارگرجوان از قصد سر باز کردن و فرستادنش پی نخود سیاه بود یا او هم با جوان بر سر مهر بوده و حاضر می شده از همسر شاه بودن دست بردارد....باری چهل روز به سر می رسد وگوهر شاد به جوانک پیغام می دهد که به نزدش بیاید؛ اما جوان نمی رود ....خود گوهر شاد به مسجد می آید و می گوید چه شده ؟ مگر پیمان بر 40 روز نبسته بودیم؟ دیگرمرا نمی خواهی؟  و جوان به لبخند سر فرود می آورد و میگوید: چهل روز پیش عاشق تو بودم و اکنون هم عاشقم اما عاشق عشق ....فکر  می کنم حالا به چیزی دل بسته ام که فراتر از من و تو ماست....از تو هم سپاسگزارم بانو که سبب این حال خوب شدی ...به نزد شوهرت بازگرد....نمی خواهم با وصال تو این حال خوب را تباه کنم ....

و می رود .

نشان فروهر

نشان پیکر بالدار یا فروهر با 4000 سال ریشه در تاریخ 

بیشتر ایرانیان به یقین نشان پیکر بالدار یا فروهر راکم و بیش دیده اند .اگر ار ایشان بپرسی این نشان چه معنا یا تاریخچه ای دارد اما کمتر پاسخ بسنده ای خواهی شنید .شاید هموطنانمان در کلی تری

ن تعریف آن را یک نشانه زرتشتی بدانند یا نمادی ستیزه جویانه در برابر دکانداری سیاسی مذهبی بر سلطه این روزگار .باری هرچه هست دراین نوشته ((به یاری ویکی پدیا ))می کوشم فرورهر را انگونه که هست بنمایم : 
الف)فَروهَر یا صورت اوستائی آن فَروَشی یا در فارسی باستان فَرورتی و در پهلوی فَروَهر و یا در فارسی باستان فَرورتی و در پهلوی فَروَهر و در فارسی فروهر یکی از نیروهای باطنی است که به عقیدهٔ مزدیستان پیش از پدید آمدن موجودات، وجود داشته و پس از مرگ و نابودی آنها، به عالم بالا رفته و پایدار می‌ماند. این نیروی معنوی را که می‌توان جوهر حیات نامید، فنا و زوالی نیست.
تمام آفریده‌های اهورامزدا چه مینوی و چه مادی حتی خود اهورامزدا دارای فَروهَر هستند. در وندیداد اهورامزدا به زرتشت می‌گوید «فروهر من را که بسیار بلند پایه، نیکو، زیبا، ثابت قدم و در پارسائی تمام است، ستایش کن. 
نشان پیکر بالدار که در دیدگاه متداول باستان‌شناسان و ایران‌شناسان، نگارهٔ اهورامزدا شناخته می‌شود، گاه به آن نام فروهر هم اطلاق می‌شود. نماد خورشید بالدار در فرهنگ خاورمیانه و در تمدن مصر،سوریه، و آشور تاریخی طولانی دارد و نماد فروهر اقتباسی از آن است. نامیدن این نماد به عنوان فروهر به قرن نوزدهم میلادی برمی‌گردد و مدرکی دال بر این که این نماد وابسته به دین زرتشتی باشد وجود ندارد. دانشمندان همواره در مورد نماد فروهر اختلاف نظر داشته‌اند. بسیاری از نوشته‌های علمی، این نماد را اهورامزدا می‌دانند، اما در دین زرتشت، اهورامزدا انتزاعی است و هیچ تصویری برای او قائل نیستند. تصویر انسانی بالای نماد بالدار، هیچ هویت خاصی ندارد و هیچ مدرکی هم دال بر اینکه تصویر زرتشت باشد، موجود نیست. هارولد بیلی، زبان‌شناسی زبان‌های ایرانی ریشهٔ این واژه را از ریشهٔ ایرانی var- (پوشش، محافظت) و fra- (پس راندن) می‌داند و معنی اصلی اولیه واژهٔ فروهر را «دلاوریِ حفاظت‌کننده» عنوان می‌کند.
این واژه در زبان اوستایی فْـرَوَشی (fravashi)، در زبان پارسی باستانفْـرَوَرتی ( (؟) fravarti)، و در پارسی میانه (زبان پهلوی) فْـرَوَهْـر(fravahr) خوانده می‌شود.
در پارسی میانه شکل‌های دیگر این واژه به این‌صورت کاربرد داشته‌است:
fraward, frawahr, frōhar, frawaš, frawaxš

ب)نخستین نماد فروهر، احتمالا منشأ بین النهرینی داشته که با نماد مصری در آشور باستان درهم آمیخته است. هنر آشوری هم این نماد بالدار را با«حمایت الهی» شاه و مردم مرتبط می‌داند. این نماد هم با پیکر انسانی و هم بدون پیکر انسانی دیده می‌شود. بدون پیکر انسانی، نماد خورشید و با پیکر انسانی، نماد آشور، ایزد آشوریان است و در بسیاری از کنده‌کاری‌ها و مُهرها به چشم می‌خورد. 
در ایران تا اوایل قرن بیستم، نماد فروهر تنها یک اثر باستانی به شمار می‌آمد. در سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ میلادی، دانشمندی زرتشتی به نام جی.ام.اونوالا در مقاله‌های خود، فروهر را نماد «فرهوشی» یعنی روح نگارندهٔ تعالیم زرتشتی معرفی کرد. با انتشار این مقاله‌ها، زرتشتیان هندی یا پارسیان از میراث باستانی ایرانیشان آگاهی یافتند و استفاده از پیکر بالدار تخت جمشید، به دلیل اهمیت مذهبی و ملّی، به عنوان نماد زرتشت آغاز شد. در سال ۱۹۲۸ میلادی، دانشمند اوستاشناس هندی، ایراک تاراپوروالا، مقاله‌ای منتشر کرد، مبنی بر اینکه پیکر بالدار، اهورامزدا یا فرهوشی نیست، بلکه «خورنه» (فرّ پادشاهی) است. در نخستین دهه‌های قرن بیستم، نگارهٔ فروهر وارد آتشکده‌ها، زیورآلات و نشان انتشاراتی زرتشتی شد و بعد از قرن‌ها، اعتقاد باستانی زرتشتی و نماد استانداردی یافت .
ج) این نشان " فره وشی" یا " فروهر" نام دارد که قدمت آن بیش از 4000 سال تخمین زده شده است . تاریخچه فره وشی ی افروهر به پیش از زایش زرتشت بزرگوار این پیر و فیلسوف خرد و فرهنگ و دانش جهان باز میگردد . سنگ نگاره های شاهنشاهان هخامنشی در کاخهای پرسپولیس و سنگ نگاره های شاهنشاهان ساسانی همه حکایت از آن دارد . نکته هایی ژرف و تامل برانگیز در این نشان پیدا می شود که در دنباله سخن بدان ها می پردازیم :
1.قرار دادن چهره یک پیرمرد سالخورده در این نگاره اشاره به شخص نیکوکاری و یکتا پرستی دارد که رفتار و ظاهر مرتب وپسندیده اش سرمشق و الگوی دیگر مردمان بوده است و دیگران تجربیات وی را ارج می نهادند .
2.دست راست نگاره به سوی آسمان دراز شده است که این اشاره به ستایش "دادار هستی اورمزد" خدای واحد ایرانیان دارد که زرتشت در 4000 سال پیش آنرا به جهان هدیه نمود .
3.چنبره ای ( حلقه ای ) دردست چپ نگاره وجود دارد که نشان از عهد و پیمانی است که بین انسان و اهورامزدا بسته میشود و انسان باید خدای واحد را ستایش کند و همیشه در همه امور وی را ناظر بر کارهای خود بداند . مورخین حلقه های ازدواجی که بین جوانان رد و بدل می شود را برگرفته شده از همین چنبره میدانند و آنرا یک سنت ایرانی میدانند که به جهان صادر شده است . زیرا زن و شوهر نیز با دادن چنبره ( حلقه ) به یکدیگر پیمانی را با هم امضا نموده اند که همیشه به یکدیگر وفادار بمانند .
4.بالهای کشیده شده در دو طرف نگاره اشاره به تندیس پرواز به سوی پیشرفت و ترقی در میان انسانهاست و در نهایت امر رسیدن به اورمزد دادار هستی خدای واحد ایرانیان است .
5.سه قسمتی که روی بالها به صورت طبقه بندی شده قرار گرفته است اشاره به سه دستور جاودانه پیر خرد و دانش جهان "اشو زرتشت" دارد . که بی شک میتوان گفت تا میلیون سال دیگر تا جهان در جهان باقی باشد این سه فرمان پابرجاست و همیشه الگو و راهنمای مردمان جهان است . این سه فرمان که روی بالهای فروهر نقش بسته شده همان کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک ایرانیان است .
6.در میان کمر پیرمرد ایرانی یک چنبره ( حلقه ) بزرگ قرار گرفته شده است که اشاره به " دایره روزگار" و جهان هستی دارد که انسان در این میان قرار گرفته است و مردمان موظف شده اند در میان این چنبره روزگار روشی را برای زندگی برگزینند که پس از مرگ روحشان شاد و قرین رحمت و آمرزش الهی قرار بگیرد .
7.دو رشته از چنبره ( حلقه ) به پایین آویزان شده است که نشان از دو عنصر باستانی ایران دارد . یکی سوی راست و دیگری سوی چپ . نخست " سپنته مینو" که همان نیروی الهی اهورامزدا است و دیگری "انگره مینو" که نشان از نیروی شر و اهریمنی است . انسان در میان دو نیروی خیر و شر قرار گرفته است که با کوچکترین لرزشی به تباهی کشیده می شود و نابود خواهد شد . پس اگر از کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک پیروی کند همیشه نیروی سپنته مینو در کنار وی خواهد بود و او به کمال خواهد رسید و هم در این دنیا نیک زندگی خواهد کرد و هم در دنیای پسین روحش شاد و آمرزیده خواهد بود .
8.انتهای لباس پیرمرد سالخورده باستانی ایران که قدمتی بیش از 4000 سال دارد به صورت سه طبقه بنا گذاشته شده است که اشاره به کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک دارد . پس تنها و زیباترین راه و روش نیک زندگی کردن و به کمال رسیدن از دید اشو زرتشت همین سه فرمان است . که دیده می شود امروز جهان تنها راه و روش انسان بودن را که همان پندارهای زرتشت بوده است را برای خود برگزیده است و خرافات و عقاید پوچ را به دور ریخته است .

مردی که آتش را برید




" ....میرزا تقی که متوجه شکایت شده بود ، برای پیش گیری از خشم شاه خیالش به جایی نرسید ، جز این که آن آلتی را که با آن مرتکب ِ این کار شده بود ، تماما ً قطع نمود ! و با همان حالت ِ خراب در تخت ِ روانی نشسته ، از 
بی راهه متوجه اصفهان شد و با حالت ِ نقاهت به اصفهان رسید و یک راست وارد دربار شد و پس از تحصیل اجازه ، آلات ِ گناه کار ِ خود را با عریضه ی درخواست ِ عفو در سینی طلایی گذارده ، به حضور ِ شاه رفت ! شاه چون دید او خود را در کمال ِ سختی تنبیه کرده است ، از تقصیر ِ او درگذشت...."
سیاست و اقتصاد عصر صفوی " به قلم محمد ابراهیم باستانی پاریزی 
انتشارات صفی علیشاه ،1357،چاپ دوم ص 230

سرگذشت میرزا محمد تقی اعتمادالدوله از رجال معروف دربار صفویه که سالیانی چند وزارت شاه‌صفی و شاه‌عباس دوم را به‌عهده داشته خواندنی است. وی فرزند میرزا هدایت‌الله تبریزی بود که شاردن سیاح فرانسوی و نویسنده سفرنامه معروف او را نانوائی معرفی کرده‌است. میرزا هدایت الله چون نتوانست در تبریز کاری مناسب پیدا کند ناچار با فرزند خود محمدتقی که13 یا 14 سال داشت در عهد شاه‌عباس بزرگ به قزوین رفت و شاید چنانکه شاردن نوشته‌است در آنجا به‌کار نانوائی مشغول شده‌باشد. پس از آنکه محمدتقی به سن رشد رسید پدرش او را به اصفهان پایتخت صفویه فرستاد تا مگر در این شهر کاری پیدا کند. در پایتخت محمد‌تقی به خدمت سربازی درآمد و دو سال در زمرة تفنگچیان شاهی بسر برد تا آنکه به خدمت ذوالفقارخان قرامانلو از سرداران نامی شاه‌عباس درآمد. درسال1015 هجری که معماران و استادکاران لایق دربار شاه عباس سخت مشغول کار ساختمان عمارت عالی‌قاپو و مسجد سلطنتی(مسجد شیخ لطف‌الله) و تکمیل بنای میدان نقش‌جهان بوده‌اند ستاره اقبال محمد تقی اوج می‌گیرد و ناگهان به وزارت محمدخان زیاداغلی حکمران قراباغ می‌رسد و از این زمان به میرزا محمدتقی معروف می‌شود.
نه سال بعد که محمدخان در جنگ با والی گرجستان کشته می‌شود چون میرزا محمدتقی در خدمتگزاری سرداران و ترتیب کار سپاهیان درهم شکسته محمدخان ابراز لیاقت کرد مورد توجه شاه‌عباس بزرگ واقع شد و اداره امور قراباغ از طرف پادشاه به او واگذار گردید. درسال 1025 به وزارت کل ولایات مازندران و گیلان منصوب شد و شاه‌عباس به سبب اینکه موی سر و ریشش بور و به رنگ طلائی بود او را ساروتقی یعنی (تقی زرد) خطاب می‌کرد و بعد‌ها به همین نام معروف شد. 
ساروتقی در دربار شاه عباس دوم
پس از مرگ شاه‌صفی که روز دوشنبه 12 صفر سال 1052 اتفاق افتاد فرزندش شاه‌عباس دوم که کودکی ده ساله بود جانشین وی شد و اختیار امور دولت بدست ساروتقی و مادرشاه آنا‌خانم که بانوئی بسیار زیرک بود افتاد.
"مردی که ٱاتش را برید....!
ساروتقی در زمان شاه عباس بزرگ ، حکمران ِ گیلان بود و یک غلام بچه ی اَمرَد ِ خوش گلی داشت که با عنف او را مالک شده بود .آن جوان برای کشیدن ِ انتقام به اصفهان رفت . پس از آن که شاه عباس اظهارات ِ او را شنید ، حکومت ِ گیلان را به آن جوان داد و حکم کرد که به محض رسیدن به گیلان ، سر ِ میرزا تقی را به توسط صاحب منصبی که همراه ِ او فرستاد ، به اصفهان بفرستد . "
" میرزا تقی که متوجه شکایت شده بود ، برای پیش گیری از خشم شاه خیالش به جایی نرسید ، جز این که آن آلتی را که با آن مرتکب ِ این کار شده بود ، تماما ً قطع نمود ! و با همان حالت ِ خراب در تخت ِ روانی نشسته ، از بی راهه متوجه اصفهان شد و با حالت ِ نقاهت به اصفهان رسید و یک راست وارد دربار شد و پس از تحصیل اجازه ، آلات ِ گناه کار ِ خود را با عریضه ی درخواست ِ عفو در سینی طلایی گذارده ، به حضور ِ شاه رفت ! شاه چون دید او خود را در کمال ِ سختی تنبیه کرده است ، از تقصیر ِ او درگذشت و او مجدّداً به حکومت ِ گیلان رسید . این شخص در زمان ِ شاه صفی به صدارت ِ عظما رسید . بر اثر ِ این جراحت [...] ساروتقی تا پایان ِ عمر ، چکمه ی بلند می پوشید تا ادرارش در آن ضبط شود . "
نیز نقل می کنند که " ساروتقی در کمال ِ پیری ، دو غلام ِ زیبا در کنارش بود و یک روز که ایشان را به اصطلاح با چشمان ِ خود خورد ، به حالت ِ تأثر به طرف ِ جمع برگشت و گفت : بخت ِ شگفت انگیز ِ مرا بنگرید ، هنگامی که مرا دندان های خوبی بود ، قطعه استخوانی نصیبم نمی شد ، ولی اکنون که دندان ها فروریخته ، قطعاتِ لذیذی پیشم نهاده است " . ( ر. ک: ماه نامه ی یغما ، ش 7 ، ش. م. 231 ، س 20 ، مهر ماه 1346 ، صص 353پ 4 ، 352و 353 ، مقاله ی " جزر و مدّ سیاست و اقتصاد در امپراتوری صفویه " به قلم محمد ابراهیم باستانی پاریزی ) .
وزارت شاه عباس دوم پس از مرگ شاه صفی
شاه عباس دوم در ۱۶ صفر سال ۱۰۵۲ قمری مصادف با ۱۵ مه ۱۶۴۲ میلادی در سن ده سالگی تاجگذاری کرد. او به سبب سن کم، تجربه کشورداری نداشت و زمام امور عملاً در دست وزیر اعظمش ساروتقی و پس از وی خلیفه سلطان و محمد بیگ متمرکز بود. 

مرگ ساروتقی 
علی رضاقلی در کتاب جامعه شناسی نخبه کشی می نویسد :"ساروتقی بالاخره به دست شاه عباس دوم به قتل رسید .شاردن بهانه قتل او را این میداند که چون به علت پیری سواره به کاخ میآمد و اسبش را کنار اسب شاه می بست ،مورد خشم قرارگرفت و به تحریک جانی بیک به قتل رسید .اماظاهراعلت قتل جنبه مادی داشته ، شاردن می گوید ساروتقی ازنقیرو قمطیرعایدات دولت و درآمد شاه اطلاع داشت واو حتی ازعایدات کلیه بزرگان مملکت آگاه بود ومی دانست که چه اندازه مردم را میچاپندو حتی چقدر خرج می کنند."
در روایتی دیگر اما چنین آمده که ساروتقی تا سال سوم پادشاهی شاه عباس دوم با جلب رضایت مادر شاه به استقلال و استبداد تمام حکومت کرد و چون خواست به حساب داودخان حکمران گیلان که از تصفیه مطالبات دولت خودداری کرده بود رسیدگی کند با مخالفت جانی‌خان قورچی‌باشی که از بستگان داودخان بود مواجه گردید و کینه و کدورت میان او و قورچی‌باشی تا آنجا بالا گرفت که قورچی‌باشی کمر قتل وزیر را بست و عده‌ای مانند نقدی‌خان بیگلربیگی معزول کوه گیلویه و عرب‌خان بیگلربیگی معزول شیروان و ابوالفتح‌بیک جبه‌دارباشی و علی میرزابیک یساول صحبت و عباسقلی بیک استاجلو قورچی تیروکمان وعلی میرزابیک شیخاوند را در قتل وزیر با خود همداستان کرد وروز چهارشنبه بیستم شعبان سال 1055 صبح زود به خانه ساروتقی رفتند و او راغافلگیر کرده به قتل رسانیدند. مادر شاه که به لیاقت و کفایت وزیر اطمینان تمام داشت از شنیدن این خبر بی‌اندازه متأثر شد و پادشاه خردسال را به گرفتن انتقام از قاتلان وی تشویق نمود و انجام این کار را به‌عهدة مرتضی قلیخان بیجولوی شاملو ایشیک آقاسی باشی و علی قباد بیک چوله ایشیک آقاسی باشی حرم و قلندر سلطان تفنگچی آقاسی واگذار کرد.
صبح روز یکشنبه 24 شعبان که پنج روز از قتل ساروتقی گذشته بود شاه‌عباس دوم لباس غضب پوشید و در تالار بار عام امارت عالی‌قاپو برجای خود قرار گرفت و سردارانی که نام آنها برده شد به اتفاق حق نظربیک قورچی باشی ترکش که معلم پادشاه بود مسلح و آماده به خدمت ایستادند و هنگامی که جانی‌خان قورچی‌باشی که با کوکب و جلال فراوان به دیوانخانه آمده‌بود به تالار قدم گذاشت شاه وی را ملامت کرد و سئوال کرد برای چه وزیر مرا کشتی؟ و هنگامی‌که جانی‌خان دهان باز کرد تا جوابی بدهد شاه فرصت نداد و از جای خود برخاست و فرمان داد «بزنید» و به اطاق دیگر رفت. بلافاصله سرداران و غلامان با شمشیرهای برهنه برسر قورچی‌باشی و همراهانش ریختند و به یک چشم برهم زدن او و24 نفر رفقایش را روی قالیهای گرانبهای تالار قطعه‌قطعه کردند و جسد قورچی‌باشی و یاران او را در میدان شاه مقابل سردر عمارت عالی‌قاپو انداختند و به این ترتیب پادشاه جوان صفوی انتقام وزیر پیر و مجرب خود را از قاتلین وی گرفت.
به هر حال چیز های شگفت آور بسیاری در این ماجرا وجود دارد که باید بدان ها توجه داشت .میزان ترسی که حتا وزیر مملکت از شاه داشت کار را بدانجا پیش برد که با خود چنان کرد ، اما اینکه چه می شود که وزیر یک مملکت با گرایش مذهبی شدید -آنهم در حکومت اسلام پناه صفویه که نمودو ادعای آنهمه دین فروشی داشت - به سراغ غلام بچه ای می رود که شهوتش را فرو نشاند و چرا غلام بچه امرد است ؟(در دوران قاجاریه برخی از پسران را از کودکی را برای حضور در حرمسراها و انجام امور بانوان آنجا وی از مردی می انداختند)و چه می شود که شاه با شنیدن این ماجرافرمان قتل وزیر می دهد!اما با مشاهد آلت خطا کار از خونش در میگذرد واو را می بخشد....نظربازی جناب ساروتقی پس از این ماجرابادو غلام ِ زیبا هم جالب است ! حکایت لباس غضب پوشیدن شاه 13 ساله هم که ماجرای خوددارد ...به هرحال من فکر می کنم این جناب ساروتقی از نامداران تاریخ بشری است که برای حفظ جانش حاضر شد به دست خود عضو شریفش را بریده و پیشکش شاه صفوی کند!

الف بای دلت...

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد
نگاهی شیشه‌ای دارم به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای "نشکن" را نمی‌فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی "دوستت دارم"کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد
من ابراهیم عشقم, مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی‌فهمد؛ کسی من را نمی‌فهمد

داروی دیگری!

شیرین مدام در طلب شوی دیگری

فرهاد دل سپرده به بانوی دیگری

دیگر عصای معجزه کاری نمی کند

مارا فریفتند به جادوی دیگری

اوضاع روبراه تر از این نمی شود

این شهر رفته است خدا سوی دیگری

یعقوب با لباس تو بینا نمی شود

یوسف! گرفته پیرهنت بوی دیگری

وقتی که دست های تو در فکر خدعه اند

باید که تکیه داد به بازوی دیگری

پاهای من توان رسیدن نداشتند

ما مانده ایم و حسرت زانوی دیگری

این حرف ها مسکن درد من و تو نیست

باید امید بست به داروی دیگری

دلم گرفته برایت

به سینه میزندم سر   دلی که کرده هوایت       

 دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم  نه سیاوش  به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم   ای دوست  تاب وسوسه هایت

ترا  ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی....

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟

"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

مثل غزل های عاشقانه

زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه  تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه  من

به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "

و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه ی عریانی از تکلّف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _

که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !                                    زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

مردم از درد

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز