باید از تو بنویسم
اگر چه نیستی که انحنای گرم لمست
خوب از کار درآید اما
با خیالم
می بافمت و توهم خیال تو را به آغوش میکشم
خوشیم اگر نیستی
من و بافته های من...
راستی !
غروب امروزم را
سرِ کوچه خاطراتمان
پشتِ میزِ کنارِ پنجره کافه ای که
هیچ وقت بی تو نرفته ام
با مرگ
قرار گذاشته ام
اگر خواستی
برای بدرقه ام بیا
و تقدیم تو باد...
هر بار که کودکانه دست کسی را گرفتم ، گم شدم !!!
ترس من از گم شدن نیست ،
از گرفتن دستی است که بی بهانه رهایم کند ...