من پذیرفتم شکست خویش را ....
پندهای عقل دوراندیش را .....
من پذیرفتم که عشق افسانه است .....
این دل درد آشنا دیوانه است .....
میروم شاید فراموشت کنم .....
در فراموشی هم آغوشت کنم .....
میروم از رفتن من شاد باش ......
از عذاب دیدنم آزاد باش .....
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را ......
می رسد روزی که برمن لحظه ها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که شبها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی......
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی
ندونستم تو بی مهر و وفایی
نفهمیدم گرفتار هوایی
ندونستم پس دیدارشیرین
نهفته چهره تلخ جدایی
تو که گفتی دلت عاشق ترینه
دلت عاشق ترین قلب زمینه
همیشه مهربونه با دل من
برای قلب تنهام همنشینه
چرا پس به تیغ بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید ناامیدی
رها کردی دلم رفتی کجایی
ز بس آزار دادی روز و شب دل
دل دیوانه ام آخر شد عاقل
دل غافل شد عاقل دست برداشت
ز امید خیالی خام و باطل
خیال کردم تو هم درد آشنایی
به دل گفتم تو هم همرنگ مایی
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی
چرا پس به تیغ بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید ناامیدی
رها کردی دلم رفتی کجایی