ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که بچه ها
از صدای هق هق گریه ای از خواب پریدند . رضا بود
که با موبایل صحبت می کرد و بریده بریده کلماتی
رو می گفت ..... آخه چرا ..... حیف شد .....
چه دختر خوبی بود .....تو فیسبوکش از مرگ می نوشت ،
ولی باور نمی کردم.... من هم خودمو می کشم....
من باید برم پیشش توی اون دنیا ....
فردا تو خوابگاه پر شده بود که سارا دوست
اینترنتی و هم دانشکده ای رضا بعد از آخرین
امتحانش با خوردن چند تا قرص خودش رو کشته .
بعد از آخرین امتحان آخرین ترم ....چرا؟
فردا، رضا غیبش زد و سر آخرین امتحانش حاضر نشد .
به یکی از دوستاش گفته بود میره شهرشون پیش
پدر و مادرش، ولی یکی از بچه ها اونو توی مجلس
ختم سارا دیده بود.
در مراسم شب هفت سارا ، برسر مزار ، مادرش شایعه
خودکشی رو تکذیب کرد و گفت مرگش در اثر شوک قلبی
ناشی از قرص خواب آور بوده که برای رفع خستگی
ناشی از امتحانات از مادرش گرفته بوده .
مادر سارا می گفت خوابش رو دیده که تنها توی یه
پارک قشنگی نشسته ، ولی خیلی غمگین و ناراحت .
همون موقع چند صد کیلومتر آن طرفتر توی گورستان
یک شهر کوچک مراسم تشییع و تدفین رضا برگزار می شد.!!!!!!!!!!!!
زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات, استفاده از فرصتها,درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر میکند و امید به آینده
خیلی تلخ مینویسی وبلاگت افسر د گی گرفته