[]
گفتم بترس از غم آینده ای که من
جایی در آن زمانه ندارم کنار تـو
حالا رسیده نوبت آن روزهــــــای تلخ
“نفرین به روزگار من و روزگار تو”
[]
امکان ندارد از تو جدایی کنم نترس !
این را تو گفتی و به خـــدا باورم نشد
اما نخــواستم که به رویت بیاورم
یعنی نشد به جان تو و مادرم نشد
[]
فرصت نشد درست بگویم که شهر ما
محــــروم مانده و پدرت پا نمی دهد !
هرچند هم بگویم و خــــواهش کنم از او
راضی نمی شود ، نه ، شما را نمی دهد
[]
فرصت نشد چگونه بگویم چگونه آه
ما بی جهت به پای خدا می گذاشتیم
هی خـــواستم بگویم و اما نشد که ما
بی خود قرار روز عروسی گذاشتیم
[]
عــیبی ندارد اینـــکه فقـــط مــــا نبوده ایم
هر چه دلت بخواهد از این دست رفته اند
من ، عاشـــق تو هستم و تو همـــچنان بمـــــان
من گریه می کنم تو ولی… ها… بگو… بخند
وتقدیم تو باد...