همه ندانند
من می دانم
همیشه دلیلی برای شادمانه زیستن هست
آنگونه که همیشه
بهانه ای برای گریستن هست
دوباره ، سه باره ، هزارباره
عکس قدیمی ات را نگاه می کنم
نام تو را و نامه های تو را
که جز تعارف معمولی
برای آرامش من نبوده اند
مرور می کنم
مرور می کنم
به روزگار گذشته
که با شرم تو و اشتیاق من
در قرار و سلامی تازه ، سر می شد
می اندیشم
اصلاً هزار دلیل دیگر هست
که من شادمانه
به موهبت آمدنت دل خوش کنم
حتی یک دلیل ساده نا نوشته
می تواند
بازار کسالت مرا کساد کند
[]
گیرم دورتر از این باشی
که دستم به دامن بوسه هایت نرسد
گیرم ، ساکت تر از همیشه
دقایق شب و روز را
به هم بدوزم
بسوزم
گیرم هزار سال تمام
منتظر بمانم
یعنی این ها
دلایل روشن شادمانی ما نیستند
یعنی خیال آمدنت
بهتر از فراموشی قرار آیینه ها نیست
یعنی ، نیامدنت حتی
به آمدن آدمیان دیگر نمی ارزد ؟!
که من
در اکنون بی آوازم هم
غرق خوشبختی نباشم