روا نبود تو را اینچنین زوال کند
اسیر پنجه یک مرد لا ابال کند
روا نبود که با سنگ کینه توزیهایش
تو را – پرنده کوچک – شکسته بال کند
روا نبود که آن بی خیال بی مقدار
حقوق عشق تو را زود پایمال کند
دریغ آتش سوزان عشق پاکت را
به باد سرد طمعکاری اش زغال کند
چگونه می شود آن نورسیده بی شوق
به روی سرو سهی قامت تو حال کند!
چگونه سر به بمستان سینه گرمت
نهاده صید سبدهای پرتقال کند
چگونه آه چگونه به تلخ جانی خود
زلال روح تو را غرق در ملال کند
خلاصه عرض کنم حیف شد بجان تو حیف!