سپاه
دشمن که با چنان سرداری به ایران حمله ور شده، دژ مرزی را تسخیر کرده و با
شتاب به سوی قلب ایران رهسپار است. بزرگان ایران از هر چیز جز رستم امید
بریده اند و او را برای نجات کشور فراخوانده اند. در چنین وضعی رستم چهار
روز به میگساری می گذراند. این باده پیمایی نه نشان فراغت است، نه نشانه
شادی، پاسخی است به اضطرابی یزرگ: رستم بر سر بزرگترین دو راهی های زندگی
خود است. رستم به هیچ رو «میگسار» نیست اما در این مشکل جانکاه میگسار
میشود و موفقیت و رسالت و قول خود را از یاد می برد. می توان حدس زد که در
این چهار روز در ذهن او چه طوفانی برپاست... با رسیدن گیو و رستم به
پایتخت، چنان که انتظار می رود، کاووس به ایشان پرخاش می کند و به طوس
سپهسالار ایران می گوید که آن دو را بر دار کند! رستم در پاسخ به طعنه می
گوید که اگر به راستی قدرتی داری، تو سهراب را زنده بر دار کن و این
میرساند که رستم هیچگاه از اندیشه سهراب بیرون نرفته و برتافتن با او را
از نزدیک محال میداند. هنگامی که کاووس را به قهر و غضب ترک می کند، به
بزرگان ایران میگوید: به ایران از ایدون که سهراب گرد/ بیاید نماند بزرگ و نه خرد و آب پاکی روی دست همه میریزد: شما هر کسی چاره جان کنید زیرا: به ایران نبینید از این پس مرا پس
سهراب برای رستم ناشناخته نیست: کسی است که در برابر نیرو و اراده او خرد و
بزرگ ایستادگی نمیتوانند کرد. مقاومت تمام سرداران ایران در برابر او
بیهوده است. تنها کاری که میتوانند بکنند این است که تا دیر نشده جان خود
را نجات دهند. رستم
در دل خود دلایل زیادی دارد که هماورد جوان پسر اوست اما میخواهد به روی
خود نیاورد: سهراب همه کار میکند که رستم را بشناسد: هجیر را به بازپرسی
میکشد، ضمن کارزار به هماورد می گوید که تو رستمی، پیشنهاد صلح میکند.
اما در برابر، رستم هیچ نه تنها هیچ کوششی برای شناختن هماورد نمیکند،
بلکه کوشش های او را هم عقیم میگذارد. رستم بودن خود را صریحاً منکر می
شود و پیشنهاد صلح را هم رد میکند. برای این واکنش رستم، هیچ استدلال قابل
قبولی نیست. رستم
به طور ناشناس به اردوی سهراب میرود و ناخودآگاه فاجعه را دامن میزند؛
یعنی کسی را که باید او را به سهراب بشناساند می کشد و اگر با آن عده از
روانشناسان هم عقیده باشیم که می گویند در هر عمل ناآگاهانهای، هستهای از
خودآگاهی هست، باید بگوییم که در اینجا نیز رستم «میخواهد» که سهراب
ناشناس بماند. در برابر پیشنهاد صلح سهراب، رستم کلمه فریب را بر زبان
میراند. این واژه تصادفی از ذهن او نمیگذرد، زیرا در تمام این ماجرا به
فریب خود مشغول است و سرانجام در پایان کشتی اول سهراب را هم فریب میدهد و
میخواهد که دیگران را نیز بفریبد. در
سراسر مدت مقابله، سهراب دلش بر سر مهر میآید، اما رستم هیچ کجا چنین
واکنشی نشان نمیدهد و چون این طبیعی نمینماید، باید بگوییم که رستم بر
احساس خود سرپوش میگذارد. چنان که گفته شد، هر کس سهراب را ببیند، نخستین
احساس این است که سام را دربرابر خود میبیند و خود رستم بیشتر از دیگران. چهار
روز باده گساری رستم در زابلستان جز کشمکش شدید درونی هیچ تاویلی
نمیتواند داشته باشد. رستم در همه جنگهای دیگر بحق به پیروزی خود ایمان
دارد و در اینجا شکست خود را به چشم میبیند (داستان وصیت کردنش را به یاد
بیاوریم). جالب است که در همه جنگهای دیگر، رستم محق است و نیرومندتر از
حریف، اما در اینجا نه محق است و نه نیرومندتر. تنها آن فریب و آن تصادف
میتوانند او را از مهلکه نجات دهند. چنین
می نماید که داستان رستم و سهراب پیچیده ترین و دشوارترین داستانهای
شاهنامه است. علت آن است که یکی از عمیق ترین و ناشناخته ترین تراژدی های
بشری را دربردارد: تراژدی توانایی توانایی
(یا قدرت) چنان که از مفهوم آن پیداست، یعنی امتیاز فردی بر فرد دیگر و
امتیاز یعنی تبعیض، یعنی نابرابری. توانایی بر دو گونه است: طبیعی و
اجتماعی. توانایی
طبیعی نیز یا جسمی است یا فکری. توانایی جسمی آن است که یکی با قدرت بدنی
بیشتری زاده میشود و تواناییاش در برابر عوارض طبیعی و اجتماعی بیش از
دیگران است. توانایی فکری آن است که کسی از همان کودکی دارای قدرت اندیشه و
استعداد بیشتری است. نمونه
بارز نابرابری جسمی آن است که کسی پهلوان زاده شود. پهلوان زادگی ستمی است
به همه ناپهلوانان. ستم دیگر "طبیعت" آن است که کسی با قدرت فکری ابن سینا
و افلاطون زاده میشود. فرزانگان جامعه نیز چون پهلوانان، به سبب امتیاز
خود از مردم جدایند. از
دیدگاهی دیگر میتوان گفت که توانایی در برابر طبیعت نعمت است و در برابر
بشر فاجعه. برای مقابله با طبیعت باید از نظر جسمی و فکر توانا بود. چنین
است که پهلوانان و دانشمندان غالباً احترام ما را برمیانگیزند زیرا جز در
موارد استثنایی با توسل به اخلاق پادزهر توانایی خود را ایجاد میکنند، اما
توانایی نسبت به دیگران در ذات و ماهیت خود تبعیض است و تجاوز؛ چاره درمان
کردن آن نیست، از ریشه کندن آن است. داستان رستم و سهراب را از این دیدگاه نگاه کنیم: رستم دارای سه قدرت است: قدرت پهلوانی، قدرت اندیشه و خرد، قدرت دیوانی رستم
دو قدرت اول را که از "طبیعت" دارد، در راه فرودستان به کار می اندازد،
یعنی میکوشد از ارتفاعی که مایه جدایی او از دیگران است، فرود آید. همه جا
نیرو و اندیشه او در خدمت به ایران است، به نحوی که میتوان او را با
اطمینان خاطر قهرمان ملی نامید: رستم نه تنها پهلوان پهلوانان، که بخرد و
فرزانه و دادگر و جنگنده با ستم ها و بیدادها است و این همه کم نیست. اما
از طرفی رستم به همه این دلایل «بزرگ» و سرور و فرمانروای نیمروز است و
این همان است که بدان قدرت دیوانی میگوییم. این توانایی چنان که گفتیم
طبیعی نیست، اجتماعی و قراردادی است... سهراب
طرحی دارد دگرگون کننده. به هم ریختن نظام توران و ایران کار کوچکی نیست.
با به هم ریختن این نظام، همه چیز به هم میریزد و رستم این را برنمی تابد.
فراموش نکنیم که رستم در درون نظام خاصی قهرمان ملی است و می خواهد این
نظام را نگه دارد. هنگامی که افراسیاب سیاوش را بی گناه میکشد، یا
اسفندیار میخواهد بیسبب دست رستم ببندد در واقع این دو میخواهند
ارزشهای همین نظام را مخدوش کنند. لاجرم بازوی رستم به کار میافتد. اما
سهراب طالب نظام نو و بالنتیجه ارزشهای نو است. سهراب
نه تنها بر ضد نظام سیاسی و اجتماعی، که بر ضد نظام خانوادگی نیز
برپاخاسته است. رستم در مقابله با این وضع یا باید با پسر بجنگد یا از قدرت
– قدرت برتری جویانه خود – بگذرد. راه
اول راهی نامطمئن و ننگین است . نامطمئن است زیرا نه تنها پیروزی مسلم
نیست، بلکه نشانههای زیادی هست که نیروی جوان بر نیروی پیر فزونی دارد.
ننگین است، زیرا در افتادن با فرزند است و فرزند کشی، آن هم فرزندی دوازده
ساله. رستم
راه دوم را هم بسته مییابد. زیرا هیچ کس به رضا و از راه مسالمت از قدرت
خود نگذشته است و رستم نیز در این زمینه بیش از دیگران نیست و این جان ِ
کلام است: رستم پهلوان همه میدانها، قهرمان همه نیکوییها،
در این قلمرو کسی است مانند دیگران. رستم است و همین یک نقطه ضعف: رویین
تنان افسانهها نیز از یک نقطه زخم پذیرند و رستم درست از همین نقطه گزند
مییابد. در همه داستانهایی که نام رستم در میان است، قهرمان واقعی اوست
جز این یکی: داستان رستم و سهراب را به هر گونه که تفسیر کنیم محال است که
رستم سرافراز از کار در آید: دل ِ نازک از رستم آید به خشم. در
این بنبستی که پسر برای پدر آفریده، راه سومی به نظر رستم می رسد: انکار
واقعیت از راه خودفریبی. رستم میخواهد به خود بقبولاند که این «نوجوان»
پسر او نیست. «بیگانه ای» ست که دعوی هایی دارد و باید هرچه زودتر کارش را
ساخت زیرا اگر زمان بگذرد، چه بسا که حقیقت آفتابی شود و نیز مردم بیشتری
بر او گرد آیند. پیروزی مسلم نیست اما جنگ یگانه راه است... در
تراژدی «رستم و سهراب»، قهرمان اثر سهراب است: برای آرمانی بزرگ به پا
خاسته است، آرمان او تنها «میهنی» نیست، جهان شمول است. می خواهد میان
ایران و توران با آوردن آیینی نو صلح برقرار کند و آن دو جهان مجزا را
یگانه گرداند. نکته مهم آن که بر عکس همه قهرمان ها نمی خواهد همه قدرت ها
را به تنهایی قبضه کند، میخواهد انسان والای دیگری را هم در این کار شریک
گرداند. این منش ِ «ضد قدرت» را در کسی که رستم ِ افسانهها را به آسانی بر
زمین می کوبد دست کم نگیریم. سهراب با این کار، فاجعه قدرت را که
انحصارطلبی ست، از پیش در هم شکسته است و آن «فزون خواهی ِ اجتماعی» را که
اهریمنی و نابودکردنی است، ریشهکن کرده است. سهراب، رستم است به اضافه
خصلت والایی دیگر. در جنگی که رستم بر او تحمیل میکند، همه جا صلح طلب
است. برای شناختن آن انسان بزرگِ دیگر، هرچه می تواند می کند. فریب میخورد
اما فریب نمیدهد.
شکست او مهم نیست، حقانیت او مهم است. جنگ او با رستم، جنگ نوآوری و
محافظه کاری است و نکته این که سهراب ِ نوآور، فرزند ِ آن محافظه کار است.
یعنی که نو زاده کهن است. این
داستان، رستم، پهلوان ِ پهلوان ها را در هم میشکند تا با یک تیر دو نشان
زده باشد: هم قهرمانشکنی کرده باشد و هم به ما بگوید که رستم با آن مقام
برین در مساله قدرت، کسی است مانند دیگر قدرتمندان و آیا این اشاره بدان
معنی نیست که شکستن ِ حصار ِ «دیوان سالاری» بزرگترین و مهمترین پیروزیهای
بشری است؟